درباره گابریل گارسیا ماركز

پدربزرگ گابریل حتی عجیب و غریب‌ترین و خرافاتی‌ترین قصه‌ها را هم با اعتقادی راسخ تعریف می‌كرد. هر دوی آنها قصه‌گو‌های بزرگی بودند و خانه‌ای كه آنها گابو را در آن بزرگ می‌كردند، جن‌زده بود...

وارث قصه‌های پدر بزرگ
 حالا‌ 43 سال از خلق شاهكار گابریل گارسا ماركز می‌گذرد، اثری كه نویسنده كلمبیایی را به شهرت رساند. هفته گذشته وب‌سایت Oprah به بهانه چهل‌وسومین سال انتشار «صدسال تنهایی» نگاهی به زندگی و آثار این نویسنده داشت.
 او را در سراسر آمریكای لاتین می‌شناسند و به نشانه علا‌قه، گابو صدایش می‌زنند. هموطنانش در كلمبیا، جنوب آمریكا و وطن دومش مكزیكوسیتی ، با عشق و احترام از او یاد می‌كنند. همگی اینها مدعی‌اند او به آنها تعلق دارد. او به عنوان نویسنده‌ای كه برنده جایزه نوبل ادبیات شده بر نویسندگان و خوانندگان سراسر جهان تأثیر گذاشته است.
روزنامه‌نگار، مربی روزنامه‌نگاران، فیلمنامه‌نویس سینمایی و تلویزیونی و منتقد سینماست و از روایتی كه خود از سیاست دارد، حمایت می‌كند. او افكار خود را بیان می‌كند و فقط به زبان اسپانیایی می‌نویسد و تكلم می‌كند.
گابریل با لقب گابو (به معنای گبریل كوچولو در اشاره به اسم پدرش) مارس سال 1927 در شهر كوچك و تولیدكننده موز، یعنی آراكاتاكا به دنیا آمد. زمان تولد گابریل، تولید موز در آراكاتاكا در اوج شكوفایی خود قرار داشت ولی سال بعد، درآمد حاصل از تولید موز آنچنان نزول كرد كه اوضاع اقتصادی شهر به‌هم ریخت و این به‌هم‌ریختگی هرگز درست نشد.
از آنجا كه پدر و مادرش معاش خانواده را بسختی تأمین می‌كردند، پدر و مادربزرگ مادری‌اش او را نزد خودشان بردند و مثل یكی از اعضای خانواده بزرگ كردند. آنها آدم‌های شاد و پرنشاطی بودند. پدربزرگش یك سرهنگ قدیمی‌ با مدال افتخار بود كه اهالی شهر آراكاتاكا برایش احترام قائل بودند.
او برای تأمین معاش خانواده، آب‌نبات‌هایی به شكل حیوانات می‌فروخت. پدربزرگ گابریل حتی عجیب و غریب‌ترین و خرافاتی‌ترین قصه‌ها را هم با اعتقادی راسخ تعریف می‌كرد. هر دوی آنها قصه‌گو‌های بزرگی بودند و خانه‌ای كه آنها گابو را در آن بزرگ می‌كردند، جن‌زده بود. زندگی و هنر گابریل گارسیا ماركز این گونه شكل گرفت.

كولی تشنه
گارسیا ماركز در 19 سالگی با این كه شور و شوق زیادی برای نویسنده شدن داشت، چون می‌خواست به نظر پدر و مادرش مبنی بر سودمند بودن احترام بگذارد، وارد دانشكده حقوق بوگوتا شد. گارسیا كه تشنه بود چیزی او را مشغول خود كند، به جای آن كه درس‌هایش در دانشكده حقوق را بخواند، در شهر بوگوتا پرسه می‌زد و شعر می‌خواند.
او آثار نویسندگانی چون فرانتس كافكا و ویلیام فالكنر (نویسنده آمریكایی كه بیشترین آثار ‌ترجمه شده را در زمان او داشت) و ارنست همینگوی و جیمز جویس و ویرجینیا وولف را نبوغ‌آمیز می‌دانست. در این زمان نویسندگی را شروع كرد. اولین كتاب او رمان كوتاهی به نام «توفان برگ» (1952) بود كه ناشران از چاپ كردن آن عذر خواستند، ولی مدتی بعد، از سوی یك ناشر كه مدیر آن ناگهان غیبش زد، برای چاپ پذیرفته شد.

ماركز عاشق
گارسیا ماركز پیش از آن كه در 18 سالگی زادگاه خود را برای رفتن به دانشگاه‌ ترك كند، با دختر 13‌ساله‌ای به نام مرسده بارچا پاردو آشنا شد و گفت او جالب‌ترین زنی بوده كه در تمام عمرش دیده است. او با شور و عشق به مرسده پیشنهاد ازدواج داد. مرسده در 13 سالگی می‌دانست كه می‌خواهد درس و مدرسه‌اش را به پایان برساند.
او به پیشنهاد ازدواج گارسیا ماركز جواب رد داد؛ هرچند این دو 14 سال بعد با هم ازدواج كردند، ولی عشق آنها یك عمر طول كشید و پیوند زناشویی‌شان برای گارسیا ماركز یك نیروی پیش‌برنده و انگیزه‌بخش شد. مرسده منبع الهام و قهرمان ماركز است.
این دو به یكدیگر اطمینان متقابل داشتند. وقتی ماركز در پی یك سفر با اخراج از دانشكده حقوق مواجه شد، مرسده در 27 سالگی صبورانه منتظر او ماند تا این كه گارسیا نزد او بازگشت.

تبعیدی
گارسیا ماركز پس از آن كه دانشگاه را‌ ترك كند، سراغ روزنامه نگاری رفت. او در آن زمان یك مقاله احساساتی، اما بحث انگیز درباره یك ملوان كشتی شكسته در كلمبیا نوشت. سردبیران روزنامه مربوط كه نگران شده بودند دولت وقت به خاطر این مقاله رسواكننده گارسیا ماركز را تحت پیگرد قرار بدهد، او را به ایتالیا فرستادند.
در اروپا دوستان گارسیا ماركز مدام او را جا به‌جا می‌كردند تا دچار دردسر سیاسی نشود. او 5 سال از شهر‌ها و كشور‌های مختلفی چون رم، ژنو، لهستان، مجارستان، پاریس، ونزوئلا،‌ هاوانا و نیویورك گزارش فرستاد.
او همچنان به نوشتن گزارش‌هایی كه به آنها اعتقاد داشت، ادامه داد؛ ولی این گزارش‌ها باعث شدند او در كشور خود كلمبیا و جا‌های دیگر به یك تبعیدی تبدیل شود.
او به دلیل ماهیت بحث‌انگیز نوشته‌های سیاسی‌اش به سال 1980 در كشورش مورد استقبال قرار نگرفت. با ویزای بسیار محدودی كه در اختیار داشت از سال 1962 تا 1996، یعنی بیش از 30 سال، اجازه ورود به خاك آمریكا را نداشت. خیلی‌ها او را یك خائن و شورشی می‌دانستند و خود ماركز هم هرگز بابت این قضیه عذرخواهی نكرد.

نویسندگی و موفقیت
گارسیا ماركز پس از پشت سر گذاشتن یك دوره 3 ساله انسداد ذهنی نویسنده كه تا ابتدای سال 1965 طول كشیده رمانی شخصی‌ای‌ كه همیشه دنبال نوشتن آن بود، از ذهنش ‌تراوش كرد. در طول فقط یك هفته از انتشار رمان «صد سال تنهایی» در سال 1967 تمامی‌ 8 هزار نسخه این رمان به فروش رفت.
این رمان به چندین و چند زبان زنده دنیا ‌ترجمه شد و جوایز ادبی معتبری چون چیانچیانو در ایتالیا، جایزه بهترین كتاب خارجی در فرانسه و جایزه رومولو گالگوس و در نهایت جایزه نوبل ادبیات را به دست آورد.
گابو در پی این موفقیت به نویسندگی خود همچنان ادامه داد. رمان‌های او، هم جادویی و هم افسانه‌ای، از سال 1970 تاكنون او را در صف اول ادبیات قرار داده است: پاییز پدرسالار، وقایع‌نگاری یك مرگ پیش‌بینی شده، عشق سال‌های وبا، تیمسار در هزار تویش و از عشق و شیاطین دیگر.
او همچنان به نوشتن كتاب‌های پر و پیمان و جذاب ادامه می‌دهد. در مورد كتاب‌های گارسیا ماركز، خواننده از یك بابت می‌تواند كاملا مطمئن باشد، این كه از خواندن كتاب‌های این نویسنده به هیچ وجه احساس خستگی و كسالت نخواهد كرد. او از وقتی در سال 2003 كتاب بیوگرافی‌اش با اسم مناسب «زنده‌ام تا روایت كنم» را منتشر كرد، با تحسین‌های فراوانی رو به‌رو شد. این كتاب غیرداستانی مثل كتاب‌های داستانی‌اش قلب خوانندگان سراسر جهان را ربود. گارسیا ماركز «خاطرات دلبركان غمگین من» را سال 2005 منتشر كرد.
***
گفتنی است اسداله امرایی، روزنامه‌نگار و مترجم معروف، بتازگی یكی از رمان‌های ماركز را كه پیش از این با عنوان پاییز پدرسالار در ایران شناخته شده بود، با نام «خزان خودكامه»‌ ترجمه و منتشر كرده است.

نویسنده بی‌ادا
گارسیا ماركز با مو‌های مجعد و قدی كوتاه در حالی كه یك لباس كار آبی‌رنگ زیپ‌دار به تن داشت، از ماشینش پیاده شد. ظاهرا این لباسی است كه گارسیا برای نویسندگی هنگام صبح تن می‌كند. اتاق كار ماركز در واقع یك خانه ویلایی جداگانه است كه با وسایل تهویه هوای مخصوص تجهیز شده (ماركز هنوز نتوانسته خودش را با سرمای صبحگاهی مكزیكوسیتی وفق دهد.) علاوه بر این، هزاران صفحه موسیقی، دایره المعارف‌های مختلف و دیگر كتاب‌های مرجع، تابلو‌های نقاشی از نقاشان آمریكای لاتین و یك مكعب روبیك روی میز عسلی، توجه آدم را به خود جلب می‌كنند.
اثاثیه باقیمانده شامل یك میز تحریر و صندلی ساده بود و یك كاناپه و یك صندلی راحتی كه با هم ست بودند. گارسیا ماركز با وجود شهرت جهانی‌اش، همچنان آدمی ‌متواضع و فروتن است و هیچ‌گونه ادا و اطوار غیرعادی از خودش در نمی‌آورد كه این جای تحسین دارد.
 jamejamonline.i

 

قدرت خانواده


سایروس وست فیلد، پشتیبان تلگراف اقیانوس اطلس، خانواده‌ برجسته‌ای داشت. این نكته در باره‌ الكساندر گراهام بل نیز صادق است. الكساندر بل پدر، پدربزرگ پدری بل در سال 1790 در اسكاتلند چشم به جهان گشود. كار پدرش پینه‌دوزی بود و خودش نیز مدتی كار پدرش را پی گرفت تا این كه به دنیای صحنه پیوست. الكساندر بل كه صدای شش‌دانگی داشت در كنار بازیگری، فن خطابه را در چندین مدرسه‌ شهر ادینبورو، پایتخت اندیشه و سیاست اسكاتلند، تدریس می‌كرد. شكوفایی شغلی الكساندر بل تا دهه‌ سی‌ام زندگی‌اش تداوم داشت یعنی تا هنگامی كه متوجه شد همسرش بیش از ده سال است كه با مرد دیگری رابطه دارد. رسیدگی‌های قضایی به این ماجرا سبب شد تا به شهرت الكساندر بل آسیب وارد شود و قسمت اعظم ثروتی كه طی زندگی به دست آورده بود از دست برود. الكساندر بل برای آن كه تغییری در زندگی‌اش ایجاد كند به لندن نقل مكان كرد و تدریس فن خطابه را نیز ادامه داد.
فن خطابه با آن كه اغلب با زبان‌بازی و لفاظی اشتباه گرفته می‌شود دقت علمی زیادی دارد. خطابه‌شناس حرفه‌ای (این اصطلاح از سال 1847 وارد زبان انگلیسی شد) باید هم از جنبه‌های درون‌بدنی گفتار مانند ریه و تارهای صوتی شناخت داشته باشد هم از جنبه‌های برون‌بدنی مانند گویش و حالت چهره. لفاظی و زبان‌بازی از روزگار رومیان و یونانیان وجود داشته است ولی فن خطابه هنگامی كه الكساندر بل به سراغ آن رفت رشته‌ كمابیش تازه‌ای بود و هنوز هم بر سر هنر یا علم بودن آن بحث وجود دارد.
الكساندر بل بزرگ‌ترین پسرهای‌اش یعنی دیوید و الكساندر را با خود به لندن برد ولی آن‌ها اندكی بعد به بخش دیگری از جهان انگلیسی زبان رهسپار شدند. این دو پسر مدتی برای كسب سلامت در كانادا زندگی كردند و متوجه شدند كه آب و هوای خوش دنیای جدید برای سلامت جسم و جان‌شان خوب است. دیوید بل پس از مدتی به اروپا برگشت و در دوبلین اقامت گزید و همان جا بود كه خطابه‌شناس معروفی شد (جرج برنارد شاو نمایش‌نامه معروف انگلستان زمانی او را گیراترین و پرابهت‌ترین مردی نامید كه در زندگی‌اش دیده است). پسر دیگر هم دوباره به زادگاه‌اش ادینبورو برگشت.
پدر بل
الكساندر ملویل بل، متولد سال 1819 در ادینبورو، بیش‌تر به ملویل شهرت داشت. با موهای سیاه انبوه و اندام تنومندی كه داشت شباهت بسیاری به پدرش داشت و از همین رو تعجبی نداشت كه او نیز به سراغ فن خطابه رفت. الكساندر ملویل بل در سال 1844 با الیزا گریس سایموندز آشنا شد و ازدواج كرد. الیزا گریس سایموندز كه پدرش افسر نیروی دریایی انگلستان بود حدود 10 سال از همسرش بزرگ‌تر بود اما نه این تفاوت سنی كوچك‌ترین لطمه‌ای به زندگی زناشویی‌شان زد نه ناشنوایی الیزا گریس سایموندز.
الیزا گریس سایموندز كه پس از ازدواج الیزابل نام گرفت از كودكی دچار كم‌شنوایی بود و به كمك سمعك شیپوری هم به سختی چیزی می‌شنید. اما جالب این جا است كه این ناتوانی جسمانی سبب نشد كه از آموختن و نواختن پیانو باز بماند. سمعك شیپوری‌اش را به سوی كلیدهای پیانو می‌گرفت و به زیبایی هرچه تمام می‌نواخت. انگار الیزا و ملویل برای همدیگر آفریده شده بودند و در 52 سال زندگی مشترك‌شان بسیار اندك از همدیگر ناراحتی دیدند. زندگی زناشویی بسیار شادی داشتند.
برادران
الكساندر گراهام بل كه برای اشتباه نگرفتن‌اش با انبوه خویشاوندان‌اش الكساندر گراهام می‌نامیم‌اش دومین پسر از سه پسر خانواده بود. ملویل جیمز بل (معروف به ملی و متولد سال 1845) برادر بزرگ‌تر الكساندر گراهام بود و ادوارد چارلز بل (معروف به تد و متولد 1848) برادر كوچك‌تر.

سال‌های آغازین زندگی
از كودكی الكساندر گراهام اطلاعات زیادی داریم زیرا پدر و مادرش خاطرات خود را می‌نوشتند و نامه هم زیاد می‌نوشتند. در ضمن هنر عكاسی هم در دهه‌ 1850 شكوفا شده بود و ملویل بل هم كه به عكاسی علاقه‌ زیادی داشت سرنخ‌های تصویری بسیاری از زندگی پسرش به جا گذاشته است.
ملویل بل طی دهه‌ 1850 در اوج توانایی جسمانی‌اش بود و به چشم پسر میانی خجالتی‌اش همچون غولی می‌نمود. الكساندر گراهام به نوعی از پدر پرابهت‌اش خوف و واهمه داشت. ملویل با بزرگ‌ترین پسرش یعنی ملی ایاق بود. الكساندر گراهام با مادرش الیزا سایموندزبل پیوند بیش‌تری داشت، مادری كه اكثر اوقات شاد و سرخوش بود. الیزا كه خودش نوازنده‌ چیره‌دستی بود استاد زبردستی برای پسر میانی‌اش استخدام كرد و پیانونوازی از نخستین شادی‌هایی است كه در یاد الكساندر گراهام به جا ماند. الكساندر گراهام برای آن كه مادرش بشنود ناچار بود مانند دیگر افراد خانواده سر در كنار سرش بگذارد و حرف‌های‌اش را زمزمه كند و شاید همین هم بر صمیمیت پیوندشان می‌افزود.
الكساندر گراهام با برادر كوچك‌ترش تد هم رابطه‌ خوبی داشت. هر دو سرشت آرامی داشتند و به كنج خلوت‌شان علاقه داشتند خصلتی كه در برادر بزرگ‌ترشان نشانی از آن نبود، برادری كه هم رك‌گو بود هم بی‌پروا. در عكس‌هایی كه در دهه‌ 1850 گرفته شده است الكساندر گراهام به طور معمول همراه برادرش تد است و ملویل بل و ملی نیز با هم. اگر الیزا سایموندز بل با تمام افراد خانواده صمیمی نبود و پیوند قلبی نداشت شاید در این خانواده دردسرهایی جدی به پا می‌شد. خمیر مایه‌ زنانه‌ الیزا سایموندز بل بود كه مردان خانواده‌ بل را كنار هم نگه می‌داشت.
همان گونه كه در فصل پیش گفته شد از واكنش الكساندر گراهام بل در مورد نخستین كابل تلگراف اقیانوس اطلس كه در سال 1858 نصب شد خبری نداریم اما خبر موثق داریم كه فكر اختراعاتی به سرش افتاده بود.

 

ماهنامه دنیای مخابرات و ارتباطات

 

10  نابغه برتر غرب

وقتي صحبت از نوابغ اول جهان به ميان مي آيد، ناخودآگاه نام «آلبرت انيشتين» به اذهان خطور مي کند. اما بد نيست بدانيد اين فيزيکدان مشهور آلماني جزو اين ليست 10 نفره نيست زيرا ضريب هوشي يا همان  IQ  او در حدود 160 تخمين زده شده است. در اين گزارش به معرفي 10 نابغه اول جهان غرب مي ردازيم:


1) يوهان  ولفگانگ وون گوته: «گوته» شاعر آلماني با ضريب هوشي 210 ، نمايشنامه نويس، داستان نويس،  دانشمند،  سياستمدار، کارگردان تئاتر، منتقد و هنرمندي آماتور بود که بزرگترين شخصيت ادبي عصر مدرن به شمار مي رفت. در فرهنگ ادبي کشورهاي آلماني زبان اين شخصيت از چنان جايگاهي برخوردار است،  که از اواخر قرن هجدهم آثار وي به عنوان آثار کلاسيک در نظر گرفته شده اند.  

 

2) لئوناردو  داوينچي: «لئوناردو داوينچي» نقاش، مجسمه ساز،  معمار،  طراح و مهندس ايتاليايي دومين نابغه برتر جهان از ضريب هوشي 205 برخوردار بود. تابلوهاي نقاشي «شام آخر» و «مونا ليزا» اين هنرمند از برجسته ترين آثار هنري دوره رنسانس محسوب مي شد. يادداشت هاي به جا مانده از داوينچي حاکي است: وي از خلاقيت هاي بالاي فني برخوردار بوده به طوري که بسيار جلوتر از زمان خود به سر مي برده است.


3) امانوئل  سويدن برگ: «امانوئل سويدن برگ»، مبتکر مسيحي و  فيلسوف و دانشمند الهيات سوئدي بود که با برخورداري از ضريب هوشي 205 دستنوشته حجيمي از کلام الهي از وي به يادگار مانده است. اندکي پس از مرگ او،  هوادارانش بلافاصله جمعيت پيرو فلسفه سويدن برگ را با هدف مطالعه در زمينه افکار وي راه اندازي کردند.


4) گاتفريد  ويلهلم وون ليبنيز: «گاتفريد ويلهلم وون ليبنيز» چهارمين نابغه برتر جهان از ضريب هوشي 205 برخوردار بود. اين فيلسوف برجسته آلماني در رشته حقوق و فلسفه تحصيل کرد. اين فيلسوف شهير در زمان خود نقش قابل توجهي در مسائل سياسي و ديپلماتيک اروپا ايفا کرد. وي در مقوله فلسفه و رياضيات از جايگاه برجسته اي برخوردار بود.


5) جان  استوارت ميل: «جان استوآرت ميل»، فيلسوف، اقتصاددان و مبلغ مکتب سودمندگرايي انگليسي بود که از ضريب هوشي 200 بهره برده بود. وي همچنين روزنامه نگاري برجسته در دوره اصلاحات قرن نوزدهم به شمار مي رفت. وي از اصل سادگي در زندگي خود تبعيت مي کرد.


6) بلز  پاسکال: «بلز پاسکال»، رياضيدان،  فيزيکدان، فيلسوف مذهبي و استاد نثر فرانسوي بود. ضريب هوشي او 195 بود و اساس تشکيل تئوري مدرن احتمالات را بنا نهاد. وي همچنين زمينه گسترش تعليماتي مذهبي را بنا نهاد که ادراک خدا را از طريق دل به جاي منطق آموزش مي داد.


7) لودويگ  ويتگنشتاين: «لودويگ جوزف يوهان ويتگنشتاين» فيلسوف انگليسي زاده شده در اتريش بود که ضمن برخورداري از ضريب هوش 190 به عنوان بزرگترين فيلسوف قرن بيستم به شمار مي رفت. شخصيت اين نابغه شهير از جذابيت بسياري در بين هنرمندان،  نمايشنامه نويسان، شاعران، داستان نويسان،  موسيقي دانان و حتي فيلم سازان برخوردار بود.


8) بابي  فيشر: «بابي فيشر» که به روبرت جيمز فيشر معروف است، شطرنج باز ماهر آمريکايي بود که از ضريب هوشي 187 بهره برده بود. اين نابغه مشهور در سال 1958 عنوان جوان ترين شطرنج باز تاريخ را به خود اختصاص داد. بازي خيره کننده وي در مسابقات قهرماني جهاني 1972 افکار عمومي آمريکا را به بازي شطرنج هدايت کرد. فيشر بازي شطرنج را از سن 6 سالگي آموخت و در سن 16 سالگي با هدف وقف کامل خود به اين بازي،  ترک تحصيل کرد.


9) گاليلئو  گاليله: گاليلئو گاليله فيلسوف علوم طبيعي،  منجم و رياضيدان ايتاليايي بود که به پيشبرد علوم حرکت،  ستاره شناسي و قدرت مواد کمک شاياني کرد. وي از بهره هوشي 185 برخوردار بود و کشفياتش از طريق تلسکوپ علم نجوم را متحول ساخت.


10) مادام  دي استل: «نه لوئيز جرماني نکر بارونس دي استل هولستين» معروف به مادام دي استل دانشمند،  مبلغ سياسي و سخنور فرانسوي - سوئيسي بود که از ضريب هوشي 180 سهم برده بود. وي به عنوان واسطه اي ميان فرهنگ نو استعماري اروپا به مکتب رومانتيک گرايي به شمار مي رفت. نوشته هاي او در زمينه هاي داستاني،  نوازندگي، مقالات اخلاقي و سياسي،  انتقادات ادبي،  مطالب تاريخي، خاطرات شخصي و شعر از شهرت بالايي برخوردار است.

هنر دروغ زیبایی است و من نمی توانم آن را دوست داشته باشم

به مناسبت سالروز مرگ خالق رمان بزرگ جهان «جنگ و صلح»

هنر دروغ زیبایی است و من نمی توانم آن را دوست داشته باشم

تولستوی خالق رمان «جنگ و صلح» با وجود شهرت در اثر تاثیر پذیری از محیطش به چنان اضطرابی روحی دچار شد که هرگز از آن رهایی نیافت تا جایی که درباره هنر نویسندگی گفت: هنر دروغی بیش نیست و من این دروغ زیبا را نمی توانم دوست داشته باشم.


لئو نیکولایویچ تولستوی رمان نویس و ادیب روسی 1828در خانواده ای اشرافی و ثروتمند در دهکده «یاسنایا پالیانا» در 160 کیلومتری جنوب مسکو زاده شد. مادرش را در 2 سالگی و پدرش را در 9 سالگی از دست داد و به وسیله افراد دیگر خانواده و زیر نظر مربیان خارجی تربیت یافت. از منش و خوی نجیب زادگان برخوردار شد و به سبب رفاه و ثروت به لذتهای زندگی دل بست. در 1844 در دانشگاه «قازان» به تحصیل زبانهای شرق و حقوق پرداخت و در 1847 بی‌آنکه مدرکی به دست آورد دنباله تحصیل را رها کرد و پس از تقسیم املاک خانوادگی به عیاشی پرداخت، اما روحیه ناآرام، او را به تجربه های گوناگون و متضاد کشاند. در 1851 به ارتش قفقاز وارد شد و در دفاع از شهر سواستوپول شرکت کرد. اولین اثر ادبی تولستوی به این دوره تعلق دارد. اثری 3 بخشی که بخش اول به نام «کودکی» در 1852 ، بخش دوم به نام «نوجوانی» در 1854 و بخش سوم با عنوان «جوانی» در 1857 انتشار یافت.

این اثر در واقع زندگینامه نویسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب تجسم می دهد. گاه لحظه های زندگی و گاه اندیشه ها و عقاید او را بیان می کند. زندگی پسر جوانی از کودکی تا جوانی پیش چشم گذارده می شود. بی آنکه با پیچ و خمهای داستانی بیامیزد. نکته جالب توجه در این اثر تحلیل عمیقی از روح کودک است که در خلال آن اطلاعات گرانبهایی از شخصیت تولستوی به دست می آید. این اثر به سبب صداقت و قدرت نویسندگی و طراوت کلام بلافاصله پس از انتشار با موفقیت بسیار همراه گشت. تولستوی پس از آن در کتاب دیگری با عنوان«قصه های سواستوپول» 1855 زندگی خود را میان افسران ارتش، دلاوریهای سربازان و دفاع رشیدانه آنان را از شهر سواستوپول بیان می‌کند.

این اثر تولستوی را به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان روسی به مردم شناساند. در 1855 پس از سقوط شهر سواستوپول تولستوی به سن پترزبورگ رفت، مورد استقبال فراوان قرار گرفت و از آنجا به ملک شخصی در یاسنایا پالیانا بازگشت و از ارتش کناره گیری کرد. داستان «بوران (1856) شب پرهیجانی را در میان برف و در کالسکه سرگشته ای وصف می کند و با بینش دقیق و هنرمندی خاص، خاطرات دوره کودکی را که به هنگام سفر از ذهن مسافر خواب آلود و نگرانی می گذرد، با سبکی شفاف و گویا شرح می دهد. بوران از بهترین آثار جوانی تولستوی به شمار می‌آید. تولستوی در این سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت، به هنگامی که فرمان آزادی غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد در ملک خود مدرسه ای برای کودکان روستایی تأسیس کرد و برای آنان قصه های خواندنی بسیار نوشت که شاهکار سادگی و صراحت به شمار می­آید. در 1862 تولستوی با دختر یکی از همسایگان به نام سوفیا که از پیش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولین دوره زندگی مشترک را با نیکبختی و کامرانی گذراند که بعدها در کتاب «آنا کارنینا» به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است. در 1862 کتاب «قزانها» منتشر شد که آن نیز حوادث زندگی نویسنده است به هنگام اقامت در خط دفاعی قفقاز. این اثر چه از نظر هنری، چه از نظر بیان اصول عقاید تولستوی شاهکار کوچکی به شمار آمد که نویسنده در آن مانند روسو زندگی ساده را در دل طبیعت می ستاید و کراهت خود را از مظاهر تمدن آشکار می سازد. تولستوی در سفر دوم به اروپا شاهد مرگ برادرش بود که از بیماری سل درگذشت. منظره مرگ برادر پس از روزهای دردناک احتضار، تأثیر هولناکی در تولستوی برجای گذاشت و موجب تحریک فکریش میان دو قطب مرگ و زندگی و الهام بخش او در ترسیم چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمش چون «جنگ و صلح به سالهای 1864 تا1869 و «آناکارنینا» در 1877 گشت. رمان «جنگ و صلح» بزرگترین رمان در ادبیات روسی و از مهمترین آثار ادبی جهان به شمار می‌آید. تولستوی در این اثر مهم به شیوه ای بسیار کامل و برمبنای احساس بشردوستانه، حوادث اساسی زندگی را مانند تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت، مرگ و جنگ و صلح بیان کرده است. این حوادث از طرفی بر زمینه وقایع بزرگ تاریخی آغاز قرن 19 و لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جنگ اوسترلیتز و حریق مسکو قرار گرفته است و از طرف دیگر تاریخ و جریان زندگی 2 خانواده اشرافی روسیه را که بعضی از افراد آن با خود تولستوی مشابهت هایی دارند، شرح می دهد. عظمت کتاب جنگ و صلح علاوه بر وسعت موضوع و کمال هنرمندی در بیان نکته های فلسفی و اخلاقی نهفته است که از جنبه روسی و در عین حال جهانی برخوردار است. در نظر تولستوی تنها روحیه نافذ سرداران و رهبران جنگ یا فنون جنگی نیست که در وقایع مهم تاریخی باید مورد توجه قرار گیرد، بلکه روح توده مردم و نیروی اراده افراد است که در جهادی مشترک و مداوم متمرکز می شود و موجب پیروزی می گردد. به عقیده تولستوی این وحدت در کاملترین شکل در روح ملت روس وجود دارد. مسأله دیگر مربوط به مرگ است و ایمان تولستوی را به این نکته نشان می دهد که مرگ به خودی خود قسمتی طبیعی از زندگی است. کتاب جنگ و صلح از طرف منتقدان چون حماسه ای بزرگ مورد ستایش فراوان قرار گرفت و با شیفتگی مردم روبرو گشت، حتی داوران بسیار دقیق و سختگیر از بحث درباره ارزش آن ناتوان ماندند. تولستوی با وجود شهرت و افتخاری که در این دوره نصیبش گشت، به اضطرابی روحی دچار شد که هرگز از آن رهایی نیافت. تولستوی از آن پس در ورای هرچیز عدم را می دید و تحت تأثیر این ضربه روحی، همه چیز در نظرش رنگ باخت، حساسیت و بستگیش به چیزهای پرلطف زندگی، ناگهان به نفرت بدل شد و پیوسته تحت تلقین این اندیشه قرار گرفت که باید ساده زندگی کند و به مردم نزدیکتر شود. در ژانویه 1872 در ایستگاه راه آهن، زن جوانی خود را زیر چرخهای قطار انداخت. بعدها معلوم شد، عشقی ناکام علت این خودکشی بوده است.

تولستوی که شاهد جسد غرق در خون زن بود، کوشید تا زندگی آن تیره روز را که قربانی زندگی تیره وتارش شده بود، پیش چشم آورد. مدتها با اضطراب درباره این صحنه پرشور می اندیشید و در ذهن خود موضوع داستانی را آماده می کرد که منجر به خلق رمان «آناکارنینا» گشت. داستان پرده ای نقاشی است از دنیای طبقه اشراف و تحلیلی روانی از گروههای مختلف افراد انسانی. آناکارنینا زنی جوان از طبقه ممتاز جامعه است که بدون عشق با کارمندی عالی مقام ازدواج کرده و در خلال زندگی مشترک، عشق واقعی را در وجود جوانی به نام ورونسکی یافته است. تحرک داستان به جریان مراحل مختلف این عشق بستگی می‌یابد. از طرفی مبارزه با نفس در راه وفاداری به شوهر و فرزند و از طرف دیگر چیرگی عشق که به فرار وی با جوان می انجامد و سرانجام نگرانی و پشیمانی و اقرار به گناه که نشانه شرافتی بود که هنوز در قعر وجودش جای داشت و همین امر سبب خود کشیش گشت. تولستوی مرگ آنا را در نتیجه عدم قدرت او در مبارزه با جامعه دانسته است.

در کتاب «آنا کارنینا» زوج خوشبختی را نیز وارد داستان می کند تا تعادل رمان حفظ شود. این زوج خوشبخت معرف زندگی سعادتمندانه خود نویسنده و همسرش است. رمان آنا کارنینا مردم پسندترین رمان تولستوی به شمار آمد و با ستایش و موفقیت فراوان همراه گشت، اما تولستوی از این امر احساس خشنودی نکرد و نوشت: «هنر دروغی بیش نیست و من دیگر نمی­توانم این دروغ زیبا را دوست داشته باشم.» در 1879 تغییر عقیده مذهبی تولستوی به حد کمال رسید. وی به این مسأله پی برد که قوانین مذهبی و کلیسایی با اندیشه هایش تطابق ندارد و در کتاب «اعتراف» (1882)، سرخوردگی پیاپی خود را از زندگی آمیخته به لذت، مذهب قراردادی، علم و فلسفه بیان می کند و تغییر روحی خود را در نوعی عرفان و زهد و ترک لذات دنیوی نمایان می سازد و تنها لذت را در عشق به افراد انسانی و در سادگی زندگی روستایی می داند. از آن پس خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را در بر کرد و زندگی ساده برگزید، حتی به گیاهخواری دست زد. «سونات کریتزر» (1889) سرآغاز سومین دوره زندگی تولستوی به شمار می آید، دوره ای که تحت تسلط بحران عمیق مذهبی و اخلاقی قرار گرفته است. این اثر از برجسته ترین آثار این دوره است. قهرمان داستان با دختر جوانی ازدواج می کند و بلافاصله متوجه می شود که میان او و همسرش جز رابطه سرد رابطه دیگری وجود ندارد، پس زندگیشان رو به سردی می رود . داستان «مرگ ایوان ایلییچ» (1886) پرده نقاشی گیرایی است از آداب طبقه سرمایه دار روسیه. تولستوی در این اثر تنها مسئولیت مشترک افراد انسانی را موجب شکست دادن مرگ و مفهوم واقعی بخشیدن به زندگی می داند. از آثار مهم دیگر این دوره رمان «رستاخیز» (1899) است که آخرین اثر دوره خلاقیت و فعالیت ادبی اوست. رستاخیز آشکارا نبوغ هنری او را در خدمت اخلاق قرار داده است، این اثر از نظر وحدت موضوع و کمال ساختمان بر آنا کارنینا و حتی جنگ و صلح برتری دارد و در واقع هنر نویسنده در تجزیه و تحلیل روحی قهرمانان داستان به حد کمال رسیده است.

شهرت و بقای تولستوی به سبب داستانهای او بود که خود در آخرین دوره زندگی آنها را محکوم کرد؛ اما آثار فلسفیش که بیشتر به آنها دل بسته بود، در فراموشی فرو رفت. تولستوی آمیخته ای از خصوصیت‌های متناقض بود، از سویی دارای جسمی قوی و تمایلات حاد و از سوی دیگر بیزار از تمایلات جسمانی. موضوع داستانهای او یا از زندگی خود او گرفته می شد یا از زندگی دیگران. نظرش درباره مبارزه مسالمت آمیز و لغو مالکیت، راهنمای دستگاه حکومت گردید، اما این واعظ خشمگین از آن رنج می برد که نمی توانست زندگی را با اندیشه خویش وفق دهد. می خواست زاهد و پرهیزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافی و پرتوقع او لذت محرومیت را از او سلب می کرد. می خواست لذت فقر را بچشد، اما نمی توانست خانواده اش را از لذتهای مادی و رفاه محروم کند. می خواست تنها بماند، اما بر تعداد مداحان و پیروانش افزوده می شد. از همه چیز می گریخت، اما شهرتش سراسر دنیای متمدن را فرا گرفته بود. تولستوی به سبب ترسیم دنیای معاصر و معرفتش درباره عالم محسوس و ملموس و توجهش به مسائل انسانی و هنر داستان­نویسی، مرد بزرگ و رمان­نویس برجسته و ممتاز روسیه در قرن نوزدهم به شمار می رود. تولستوی در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و برای آرامش روحش هیچگونه تشریفات مذهبی انجام نگرفت.


ایسکانیوز

از فقر تا شهرت



آنتونی رابینز، از فقر تا شهرت، موفق‌ترین مرد جهان

نام «آنتونی رابینز» برای بسیاری از ایرانیان، نامی آشناست. این شخص در ایالات‌متحده، کانادا و بسیاری از کشورهای اروپایی دارای شهرت فراوان است. او که تا چند سال پیش، در گم‌نامی و فقر می‌زیست، توانست در مدت کوتاهی خود را به ثروت، موفقیت و شهرت کم‌نظیری برساند و منشأ خدمات فرهنگی، آموزشی و درمانی ‌ارزنده‌ای گردد: انجام فعالیت‌های روان‌درمانی سریع و مؤثر، رفع انواع مشکلات فکری و روانی مانند ترس‌های واهی و بی‌مورد، ارائه‌ی سخنرانی‌های مفید و مؤثر در شهرهای گوناگون، اجرای برنامه‌های تلویزیونی، تشکیل اردوهای تابستانی آموزنده برای دانش‌آموزان مدارس، تشکیل سمینارهای مرتب و پرطرفدار به‌منظور تقویت روحیه و ایجاد انگیزه‌ی تلاش و کوشش‌های مثبت و سازنده در افراد و بسیاری از فعالیت‌های خیرخواهانه و مردمی دیگر.

«آنتونی رابینز» در سال 1961 در خانواده‌ای فقیر به‌دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم متوسطه، به کارهای گوناگونی روی‌آورد اما توفیق چندانی نیافت. در سن 22سالگی، در آپارتمان 40متری محقری، زندگی مجردی فقیرانه‌ای داشت و به گفته‌ی خودش، ناچار بود ظرف‌های غذای خود را در وان‌حمام بشوید. گذشته از گرفتاری‌های مالی، در اثر پرخوری و بدخوراکی، بیش از 120کیلوگرم وزن داشت و به‌علت چاقی، دچار تنبلی، بی‌حالی و خواب‌آلودگی شده ‌بود اما در عین فقر و فلاکت، رؤیاها و آرزوهای جاه‌طلبانه‌‌ای داشت و در عالم خیال، خود را در قصر زیبایی در ساحل دریا و نزدیک به جنگل سرسبزی مجسم می‌ساخت و برای خود، همسری شایسته، اتومبیلی‌گران‌قیمت و امکاناتی رؤیایی درنظر می‌گرفت. سرانجام مصمم شد با چاقی خود مبارزه کند و برای رسیدن به این هدف، به مطالعه‌ی چند کتاب پرداخت اما مطالب آن‌ها را ضدونقیض یافت و آن‌ها را دور انداخت. پس از آن برای کاهش وزن خود، راهی دیگر جست. به‌‌فکر افتاد فردی را که از هر جهت، سالم و دارای تناسب‌اندام باشد، پیدا کند و افکار، اعتقادات، رفتارها و نحوه‌ی تغذیه‌ی او را سرمشق خود قراردهد. این شیوه، مؤثر واقع‌شد و توانست در کم‌تر از 2ماه، بدون استفاده از رژیم غذایی و تنها با شیوه‌های روان‌شناسی و کنترل فکر و ذهن، حدود 15کیلوگرم از وزن خود را کم کند و با توجه به قامت بلند خود (حدود 2متر) تناسب ‌اندامش را به‌دست آورد.

موفقیتی که در زمینه‌ی کنترل وزن نصیب «آنتونی» شد، او را به اندیشه واداشت که شاید این شیوه را بتوان در هر زمان، هر جا، هر زمینه و در مورد هر کسی به‌کار گرفت. ابتدا معتقد شد که برای به‌دست آوردن و حفظ تناسب ‌اندام، در وهله‌ی اول باید افکار، تصورات و رفتارهای فردی را که از نظر وزن متناسب است، دریابیم. ببینیم آن فرد چه می‌‌خورد، چه‌اندازه می‌خورد و چگونه می‌خورد. سپس او را سرمشق قرار دهیم و به ‌همان نتیجه برسیم. پس از آن معتقد شد که ساختمان مغز و اعصاب انسان‌ها، کم‌وبیش به ‌هم شبیه می‌باشد پس اگر کسی در نقطه‌ای از دنیا توانسته است کاری بزرگ را به انجام برساند، من هم که دارای مغز و اعصاب مشابه او هستم، می‌توانم عیناً همان کار را انجام دهم و به همان نتیجه برسم، به شرط آن‌که از همان راهی که او رفته، بروم و طرز تفکر و رفتارم، شبیه او باشد. او این طرز تلقی را مورد عمل قرارداد و به دیگران نیز توصیه کرد و نتایج را بررسی نمود و به ‌درستیِ این عقیده ایمان یافت. در این هنگام، به مطالعه‌ی عمیق کتاب‌های روان‌شناسی و شرکت در کلاس‌های استادان این علم پرداخت و با فنون تازه‌ای ازقبیل «برنامه‌ریزی عصبی– کلامی» و «روش‌های انجام بهینه‌ی کارها» آشنا گردید و چون این شیوه‌ها را در مورد خود و دیگران به‌کار گرفت و به ‌نتایج چشم‌گیری نائل شد، به‌تدریج توجه افراد بسیاری به‌سوی او جلب گردید.

در سال 1984 شیوه‌های تازه‌ی روان‌شناسی را بر روی تعدادی از قهرمانان ورزشی مورد آزمایش قرارداد و آثار آن، در بازی‌های المپیک 1984 نمایان گردید. پس از آن، ارتش آمريكا از او برای تدريس روش‌های جديد يادگيری به نظاميان، دعوت كرد. «رابینز» ضمن اجرای اين طرح، متوجه نقايص آموزشی ارتش در زمينه‌ی تيراندازی گرديد و مدعی شد كه می‌تواند زمان برنامه‌های آموزشی مزبور را به نصف کاهش دهد. او نه‌تنها توانست مدت اين دوره را به كمتر از نصف برساند، بلكه درصد قبولي شركت‌كنندگان را كه تا آن زمان به‌طور متوسط 70درصد بود، به 100درصد افزايش داد. قابل توجه اين‌كه خود او تيراندازی نمی‌دانست و از اسلحه و جنگ تنفر داشت و آن‌چه مايه‌ی توفيق او شد، اطلاعات عميق روان‌شناسی، لحن نافذ و احاطه بر اصول آموزش و نحوه‌ی يادگيری بود.

«رابینز» سمینارها و سخنرانی‌های متعددی را در شهرهای مختلف برگزار کرد و برنامه‌های آموزشی فراوانی را برای خردسالان، بزرگسالان، معلولان و عقب‌افتادگان ذهنی ترتیب‌داد. او با شیوه‌های روان‌درمانی خاص خود، افراد زیادی را از چنگال یأس‌‌ها، افسردگی‌ها و ترس‌های بی‌مورد (مانند ترس از تاریکی، جمعیت، ارتفاع، مرگ و...) نجات داد، به شهرها و کشورهای متعدد مسافرت کرد و مورد مشورت افرادی از طبقات مختلف ازقبیل رؤسای جمهوری، مدیران و صاحبان‌‌ صنایع واقع شد.

«رابينز» در سال 1986، در حالی كه بيش از 25 سال نداشت، حاصل انديشه‌ها و تجربه‌های عملی خود را در كتابی به نام «به‌سوی كاميابی» به رشته‌ی تحرير درآورد و در آن، رازهای موفقيت خود و بسياری از افراد موفق را آشكار ساخت. اين كتاب در سال 1987، عنوان پرفروش‌ترين كتاب را به خود اختصاص داد.

در سال 1991 كتاب ديگری را به‌نام «به‌سوی كاميابی2» (نيروی عظيم درون را فعال كنيد) روانه‌ی بازار نمود. اين كتاب نيز مانند كتاب قبلی، به‌عنوان پرفروش‌ترين كتاب سال انتخاب شد.

از کتاب‌های دیگر «آنتونی رابینز» می‌توان به: «تفکر خود را تغيير دهيد تا زندگی شما تغيير کند»، «365گام تا موفقیت (دو جلدی)»، «مهارت در بازی زندگی»، «افکار بزرگ»، «نتایجی بزرگ»، «قدرت شگرف‌بودن»، «توان بی‌پایان»، «تکنیک‌های ساده برای کنترل زندگی» و... اشاره کرد.
«تونی» زندگی بسیار فوق‌العاده‌ای دارد. او به ‌‌تمام دنیا سفر می‌کند و موفقیت را به مردم آموزش می‌دهد! موفقیت «تونی» تنها به درآمد او بسنده نمی‌شود، بلکه پدری خوب،‌ همسری عاشق، دوستی صمیمی، مربی شخصی و هم‌چنین حامی افراد نیازمند و روحیه‌بخش انسان‌ها نیز هست. به‌همان اندازه که «تونی» از انجام همه‌ی این کارها احساس خوشحالی می‌کند، بر او فشار و خستگی نیز وارد می‌شود. «تونی» در مدت یک‌سال، بیش از 85 روز برای 50هزار نفر سمینار برگزار می‌کند و بیش از یک‌صد روز در هواپیما به‌سر می‌برد! به‌علاوه مشاوره‌های مستقل برای شرکت‌ها و تیم‌های ورزشی انجام می‌دهد و به ملاقات‌های شغلی خودش نیز می‌پردازد. هم‌چنین شرکت را اداره‌می‌کند و درضمن سرپرستی یک عده داوطلب را برای تأمین تغذیه‌ی 15‌هزار خانواده در یک‌صد شهر کانادا و آمریکا به‌عهده دارد. فروش نوارهای «تونی» بیش از نوارهای موسیقی مشهورترین خواننده‌‌ها بوده است. تاکنون 25میلیون نوار کاست از «تونی» در سراسر جهان به‌فروش رسیده است. قدرت تأثیرگذاری او بر مخاطبان، غیرقابل توصیف می‌باشد. او بهترین بازاریاب و فروشنده در جهان است و قصد دارد در دنیا تغییر ایجاد کند. 

برگ سبزهایی از سخنان رابینز:

- اگر می‌خواهید شاهد زیبایی‌های اطراف‌تان باشید، فقط کافی‌ست سرعت‌تان را کم کنید و گل‌های رز اطراف‌تان را ببویید.

- اگر عشق بورزی، به تو عشق می‌ورزند.

- به آنان که رازت را می‌گویی، آزادی خود را می‌فروشی.

- اگر به تو دوستی کردند، به‌خاطر بسپار و اگر به کسی دوستی کردی، فراموش کن.

- خدا به کسی کمک می‌کند که به خودش کمک کرده باشد.

- در هنگام مشکلات، نگویید که مشکل دارم بلکه بگویید: «مشکل، من خدای بزرگی دارم.»

- اگر نمی‌توانی خورشید باشی، دست‌کم ستاره باش.

- کلمه‌ها برای ساختن درست شده‌اند نه برای نابود کردن، پس حرف‌های سازنده بگو نه حرف‌های تخریب‌کننده و نابودکننده.

- با سه قدم زیر، تغییرات پایدار پدید آورید:

قدم اول: معیارهای خود را بالا ببرید.

قدم دوم: عقاید زيان‌آور را تغییر دهید.

قدم سوم: شیوه‌ی معمول کار را عوض کنید.

 

 سیمرغ

 

ری بردبری در 60 ثانیه!


 
از دریاچه تا به حال
• ری بردبری هنوز هم زنده است. او متولد 22 اگوست 1920 است و در لس آنجلس زندگی می‌کند.
 
• اسم کامل بردبری، «ری داگلاس بردبری» است. پدرش هم «لئونارد اسپالدیگ بردبری» نام داشت. ری با استفاده از نام وسط خودش و پدرش، شخصیتی به نام «داگلاس اسپالدیگ» خلق کرده که در تعدادی از داستان‌های او حضور دارند. منتقدها می‌گویند این داستان‌هاف اتوبیوگرافی خود بردبری هستند.
• بردبری دانشگاه نرفته و تحصیلات آکادمیک ندارد. او دوست داشت بازیگر سینما بشود.
 
• اولین داستان زندگی اش را در 12 سالگی نوشت، بعد از آن هم در نشریات محلی و دانش آموزی می‌نوشت تا اینکه اولین کتابش، «دریاچه» را در 21 سالگی منتشر کرد. ماجرای کتاب، یکی از خاطرات تلخ زندگی‌اش، یعنی غرق شدن دختر بچه‌ای بود که در کودکی‌اش رخ داده بود.
• کلا ً بردبری خاطره باز است و مثلا ً بارها تعریف کرده که در سه سالگی، فیلم صامت «گوژپشت نتردام» را دیده و صحنه‌هایش را به یاد دارد.
 
• دوستان صمیمی ‌بردبری اینها هستند؛ رابرت ‌هاین لاین (علمی‌– تخیلی نویس معروف و خالق «جنگاوران اختر ناو»)، لی براکت (سناریست فیلم‌های هوارد‌ هاکس) و ری ‌هاری‌ هاوسن (خالق جلوه‌های ویژه فیلم معروف «کینگ کنگ»).
• قهرمان کودکی اش «تارزان» بوده.

• بردبری تا حالا 35 کتاب و 600 داستان کوتاه نوشته که در آنها همه جور کتابی، از شعر و مقاله و آموزش داستان نویسی تا داستان کودکان پیدا می‌شود.
• او عادت داشت هر روز حداقل ده صفحه بنویسد.

• تا به حال 20 فیلم و سریال از روی آثار بردبری ساخته شده که معروف‌ترینشان «فارنهایت 451» اثر کارگردان معروف فرانسوی، فرانسوا تروفو در 1966 است. ظاهرا ً فرانک دارابونت (خالق «مسیر سبز») هم به تازگی کار ساخت یک اقتباس جدید از این رمان را شروع کرده.
 
• خود برد بری هم سابقه فیلمنامه نویسی دارد و از جمله فیلمنامه اثر معروف جان هیوستن، یعنی «موبی دیک» را از روی رمان هرمان ملویل نوشت که نامزد دریافت اسکار هم شد. او 60 فیلمنامه دیگر هم نوشته.
• سیارک 9766 منظومه شمسی، به نام او نامگذاری شده.
 
• او یک شکایت پر سرو صدا از مایکل مور (مستند ساز چاق ضد بوش) هم داشت که سر اسم‌گذاری مستند «فارنهایت 11/9» مور بود. بردبری معتقد بود که مور اسم مستندش را از روی اسم رمان معروف او، یعنی «فارنهایت 451» دزدیده.
 
• بر خلاف آثار بردبری، تکنولوژی در زندگی او هیچ نقشی ندارد. او هرگز رانندگی نمی‌کند و تا همین اواخر و قبل از زمین‌گیر شدن با دوچرخه این طرف و آن طرف می‌رفت. از پرواز با هواپیما می‌ترسد و از کامپیوتر استفاده نمی‌کند و از بیل گیتس بدش می‌آید.
 

منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 222
 سیمرغ
 

معرفی چارلز بوکفسکی


معرفی شعر پست مدرن
چارلز بوکفسکی (1994-1920)

چارلز بوکفسکی در آندرناخ آلمان متولد شد و در سه سالگی به آمریکا رفت. او در لس آنجلس بزرگ شد و در همانجا سال ها در سرویس پستی ایالات متحده مشغول به کار بود. اشعار بوکفسکی اگرچه حاکی از وجوه اعترافی و فضای تیره و تار اگزیستانسیالیستی شعر بیت و نیز لحن آمریکایی است اما او به صراحت، وجه شهودی و شمن باوری در خدمت شعر غنایی پانسیونی را رد می‌کند.
 
بعضی از آثار او عبارتند از:
روزها می‌گریزند مثل اسب های وحشی بر روی تپه ها(1969)
مرغ مینا برایم آرزوی موفقیت دارد(1972)
سوختن در آب، غرق شدن در شعله (اشعار73-1955)
عشق سگی است از جهنم (1977)
جنگ تا ابد؛ اشعار 66-1946(1988)
واپسین شب اشعار زمین (1992)

او همچنین به عنوان یک رمان نویس و نویسنده داستان های کوتاه نیز شناخته شده است.

بوکفسکی در ابتدای کارش شعرهای روایی- اتوبیوگرافی می‌نوشت. جولین اسمیت منتقد درباره کارهای او اینگونه می‌نویسد: «بوکفسکی از جان فانته این ایده را گرفته که خیابان های لس آنجلس( نه هالیوود) یک جهان داستانی واقعی را عیان می‌کند و از سلین نیز مردم گریزی افراطی را وام گرفته است. اما ارنست همینگوی (تاثیرگذارترین مدرنیست) او را صاحب نقش مردی یکه تاز، یک ماتریال اگزیستانسیالیست و یک تجربه گرا که به سوی لحن آمریکایی یورش می‌برد، نموده است».
سبک نوشتاری ایجاز گونه بوکفسکی اغلب با همینگوی مقایسه می‌شود، بوکفسکی در داستان «کلاس» به شوخی اذعان می‌کند که آن را از هنری چیناسکی وام گرفته است، نمونه های داستانی بوکفسکی در بسیاری از موارد همینگوی پیر را کنار می‌گذارد.

یک منتقد در شعر «افقی» بوکفسکی به طور مشخص این ویژگی پست مدرن را (یعنی رد وجوه متافیزیکی که خود را به صورت تمایلات نفسانی بروز می‌دهد) نشان می‌دهد.

نوشته های بوکفسکی در اروپا فوق‌العاده عامه پسند است. شاید به واسطه این ویژگی «ضد ادبی» کار او در آمریکا به ندرت موضوع پژوهشی می‌شود.
بوکفسکی همچنین فیلنامه فیلم «Barfly» اثر باربت شرودر را نیز نوشته است.
 

«من مرده ام اما می‌دونم مرده ها اینجوری نیستن»
مرده ها می‌تونن بخوابن
اونا نمی‌تونن بلند شن و از جا بپرن
اونا زن ندارن.
چره سفیدش
مثل یه گُل
از تو یه پنجره بسته بالا میاد و
منو نگاه می‌کنه.
پرده یه سیگار می‌کشه
و یه شب پره می‌میره
تو تصادف بزرگراه
همونطوری که من سایه دستهام رو
وارسی می‌کنم.
یه جغد، واسه من زنگ می‌زنه
به اندازه یه ساعت کودک
بیا بیا
می‌گه مث اورشلیم که هل داده می‌شه
پایین سمت راهروهای تو در توی کثیف.
گراسِ پنج صَبح توی دماغه
توی سو صدای هواپیماهای جنگی و دره ها
توی نور متجاوزی که پرورش می‌ده
پرنده های فاشیست رو.
لامپ رو خاموش می‌کنم و رختخوابم رو میارم
کنار اون، فکر می‌کنم من اونجام
صدای نامفهوم یه تشکر سرخ فام
همونطوری که پاهام رو می‌کشم
تو طول تابوت
می‌پرم تو و شناکنان دور می‌شم از
غوک ها و بخت ها
 
سیمرغ
ماهنامه نسیم هراز/ شماره 42/ علی قنبری

 

مرلين مونرو كه بود

شايد او هيچ‌وقت خودش را با اين موضوع وفق نداد كه چطور ناگهان زندگي متفاوتي به دور از فقر و تنهايي پيدا كرد و نتوانست درك كند چه اتفاقي درحال وقوع است كه او را از يك مدل به خواننده و بعد هم ملكه هنرپيشگان تبديل مي‌كند. 

ازدواج دوم او با يكي از معروف‌ترين بازيكنان بيس‌بال آمريكا " جو ديماجيو" او را چندين مرحله جلوتر برد. هر چند كه پيش از اين با پسر همسايه‌اش جيمز داگرتي ازدواج كرده بود واتفاقا جيمز به عنوان يك آدم معمولي در زندگي‌ مرلين، تنها كسي بود كه باعث شد راه سينما براي او باز شود؛ ازدواج اول او با جيمز طولي نكشيد چون شوهرش به دليل ادامه‌ي جنگ مجبور شد در كشتي كار كند و مرلين مونرو هم كه آن زمان نام واقعي خودش نورما جين بيكر را داشت، در غياب شوهرش در يك كارخانه مشغول به كار شد.

همان زمان بود كه روزنامه‌هاي آمريكا براي تشويق زن‌هايي كه در نبود مردان خود جاي خالي آنها را در كارخانه‌ها گرفته بودند، شروع به عكاسي و تهيه گزارش كردند. عكاسي كه به كارخانه‌ي محل كار مرلين در لس‌آنجلس رفته بود، متوجه‌ي زيبايي خيره‌كننده‌ي او شد و عكس‌اش را به يك مجله‌ي پرتيراژ داد و منتشر شد. انتشار اين عكس سرنوشت مرلين را تغيير داد و مديران بنگاه‌هاي تبليغاتي سراغ او رفتند تا در عكس‌هاي تبليغ كالا مدل آنها شود.
  

دستمزدها آنقدر بالا بود كه مرلين پذيرفت عكسش روي جلد مجلاتي مثل پلي بوي هم در حالتي نيمه برهنه چاپ شود. او بعدها گفت :" گرسنه بودم و انتخاب ديگري نداشتم."
چيزي نگذشت كه مورد توجه فيلمسازهاي سينمايي هم قرار گرفت و با آگهي‌هاي تبليغاتي تلويزيوني جلوي دوربين رفت.

سال ۱۹۴۵، سالي كه جنگ تمام شد، شوهر مرلين به خانه برگشت، ولي با مرلين تازه‌اي روبه‌رو شد و همان‌زمان بود كه به آساني از مرلين جدا شد.

او خيلي زود با فنون نمايش و بازيگري آشنا شد و در سال ۱۹۴۶ با كمپاني توليد فيلم سينمايي «قرن بيست‌ويك» قرارداد امضا كرد و طولي نكشيد كه با بازيكن محبوب بيسبال آمريكا ازدواج كرد. كمي بعد متوجه شد بايد استوديو فيلمسازي خودش را داير كند. بنابراين به نيويورك رفت و به شكل مستقل شروع به تهيه فيلم كرد.

از شوهر دومش هم كه جدا شدبيشتر به توليد فيلم و بازيگري در سينما توجه كرد و فهميد بايد به ضعف خودش در نوشتن فيلمنامه فائق شود. طولي نكشيد كه پيشنهاد ازدواج «آرتور ميلر» نمايشنامه‌نويس معروف را پذيرفت و بخش مربوط به فيلمنامه‌نويسي كمپاني‌اش را به همسر سپرد. آرتور ميلر بعد از پنج‌سال پذيرفت كه از او جدا شود اما همچنان در مصاحبه‌هاي مختلف به اين سوال خبرنگاران هميشه جواب مثبت داد: «وقتي از او جدا مي‌شديد هنوز عاشق مرلين بوديد؟».


مرلين كه به تنهايي زندگي خودش را ادامه مي‌داد و جوايز هنري را پشت سرهم درو مي‌كرد، تجربه بازيگري در فيلم‌هاي مختلف را با وجود انواع جنجالهاي حاشيه‌اي ، پشت سر مي‌گذاشت؛" همه چيز درباره ايو (جوزف ال منكيه ويچ)، جنگل آسفالت( جان هيوستون)، چگونه مي توان با يك ميليونر ازدواج كرد( ژان نگولسكو)، آقايان موطلائي‌ها را ترجيح مي‌دهند(هاوارد هاوكس)، رودخانه بدون بازگشت(اتو پره مينجر)، خارش هفت‌ساله( بيلي وايلدر)، بعضي‌ها داغشو دوست دارند( بيلي وايلدر)، بيا عشق بورزيم ( جورج كيوكر)، ناجورها(جان هيوستون)و..." بعضي از معروف‌ترين فيلم‌هايي است كه او بازي كرده است.

هرچند گفته مي‌شد تعدادي از كارگردان‌ها از شيوه بازي او راضي نيستند و معتقدند فقط زيبايي است كه او را در دنياي سينما نگه داتشه، اما لي استراسبرگ بازيگر و كارگردان صحنه در مورد مرلين مي‌گويد:" او مثل يك افسانه بود. در تمام روزهاي بازيگري‌‌اش موفق شد اسطوره‌اي از زني را بسازد كه از فقر آمده و با پسزمينه‌اي از فقر و بي‌كسي موفق شد به عنوان سمبل زنانگي، جاودانه بماند."


مونرو در جايي گفته :"يك بازيگر، ماشين نيست اما خيلي ها اين را به تو مي‌قبولانند كه بايد ماشين باشي؛ يك ماشين پول‌ساز.با همه اينها من فقط مي‌خواستم فوق‌العاده باشم نه پولساز."

حضور مريلين مونرو در جشن تولد جان اف كندى رييس جمهور آمريكا در ماه مه سال ۱۹۶۲ و خواندن تولدت مبارك آقاي رئيس جمهور، به شايعاتي در مورد روابط اين دو دامن ‌زد.
گفته مي‌شد كه مونرو جوان هميشه افسردگي شديد داشته و با اينكه زندگي او روي پرده يك زندگي رؤيايي بود، كه سينما آن را ساخته بود، اما در دنياي واقعي مشكلات و تفاوت‌هايي داشت كه مردم از مرلين مونرو محبوبشان انتظار نداشتند

هنوزهم در آماري كه در مورد زيباترين و جذابترين زنان سينماي دنيا گرفته مي‌شود، مرلين مونرو نقش تعيين‌كننده‌اي دارد.
نام او در فهرست صد ستاره سكسي سينما مجله امپاير در سال 1995 به عنوان يكي از محبوب‌ترين‌ها ذكر شده و مجله پلي بوي از او به عنوان نخستين ستاره سكسي در قرن بيستم ياد مي‌كند.

مرلين مونرو در جايي گفته است: « هاليوود جايي‌ست كه هزاران دلار به دختري مي‌دهند تا طبق انتظارها نمايش داده شود. هزاران دلار براي يك بوسه‌ و پنجاه سنت براي روح آن دختر. من هزاران دلار گرفته‌ام اما هنوز از پنجاه سنت خبري نيست

 سپيده(شعر )

هوشنگ ابتهاج يكي از پرآوازه‌ترين غزل‌سريان معاصر ايران است كه گرايش ويژه به موسيقي دارد. وي در سال 1356 كانون فرهنگي و هنري چاووش را به هم‌كاري محمدرضا لطفي، پرويز مشكاتيان، حسين عليزاده، پشنگ و بيژن كامكار، شهرام ناظري، صديق تعريف و محمدرضا شجريان بنيان‌گذارد كه دستاورد آن چند آلبوم به يادماندني مانند آلبوم سپيده است.

    ابتهاج در شعر سپيده ايرانيان را به هم‌دلي و پويايي براي رسيدن به آزادي فرامي‌خواند. زنده‌ياد پرويز مشكاتيان (1334-1388) براي اين شعر آهنگي حماسي ساخت و محمدرضا شجريان آن را با صداي خويش ماندگار كرد.

 

  سپيده

  ايراني به سر كن خواب مستي

  بر هم زن بساط خود پرستي

  كه چشم جهاني سوي تو باشد

  چه از پا نشستي

  در اين شب سـپيده تا دميده

  تيره شب به خون در كشيده

  اميد چه داري از اين شب

  كه در خون كشيده سپيده

  تيغ بركش آذر فشان

  نغمه‌ها را تندري كن

  در دل شب رخ برفروز

  كار مهر خاوري كن

  از درون سياهي برون تاز

  پرچم روشنايي برافروز

  تا جهاني از تباهي وا رهاني

  نيمه شب را، تيغ بر دل، برنشاني

  با خواري در روزگار، ننگ باشد زندگاني

  مرگ به، تا چنين زندگاني

  اي مبارز، اي مجاهد، اي برادر

  دل يكي كن، ره يكي كن، بار ديگر

  راه بگشا سوي شهر روشني‌ها

  روزگار تيرگي‌ها بر سر آور

قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .


یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .

من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!

کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

و زندگی جدید من آغاز شد …

من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

 کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد . 

کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،

کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...

کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ....

کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

راستی من کجای دنیا بودم ؟

آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...
  

ژول ورن : در روياهايم سفر خواهم كرد

در يكي از روزهاي سرد پاييز سال 1827 ميلادي، «پي ير ورن»، كه به تازگي تحصيلاتش در رشته‌ حقوق را به پايان رسانده بود، با «سوفي الوت دلافري» ازدواج كرد. مراسم ازدواج در «نانت» شهري در شرق فرانسه، برگزار شد. خانواده «دلافري» از اين ازدواج بسيار راضي بودند، چرا كه پي‌ير فرزند يكي از صاحب منصبان استان «پروونس» در فرانسه بود.

زمستان سال 1828 فرا رسيد. پي‌ير و سوفي ورن در انتظار تولد اولين فرزندشان بودند. سرانجام در هشتمين روز ماه فوريه، «ژول گابريل ورن» متولد شد.

نانت، پاييز 1839: ژول، نوجوان 11 ساله كه از سخت‌گيري‌هاي خانواده به ستوه آمده بود، مخفيانه به يك كشتي پستي رفت و به عنوان جاشو در آن استخدام شد. اين كشتي به هند مي‌رفت. ژول سرشار از هيجان بود. بالاخره سفري پرماجرا را آغاز كرده بود. اما اين هيجان ديري نپاييد.

در يكي از بندرهاي ميان راه، پي‌ير ورن كه در پي او آمده بود، ناگهان فرزند تا خلف خود را پيدا كرد و به خانه بازگرداند. ژول به سختي تنبيه شد. او به پدرش گفت: «از اين پس فقط در روياهايم سفر خواهم كرد.»

سال 1844، ژول 16 ساله وارد دبيرستان نانت شد؛ جايي كه فن سخنوري و فلسفه را آموخت. ژول با نمره‌هاي عالي ديپلم گرفت و سنت حاكم بر خانواده او را مجبور كرد به دانشكده حقوق برود تا همچون پدر، وكيلي موفق شود؛ شغلي كه اصلاً از آن خوشش نمي‌آمد.

عشق به نوشتن آن قدر او را مجذوب خود كرده بود كه شروع به نوشتن نمايشنامه كرد. زماني كه اولين نمايشنامه‌اش را نوشت، هيچ‌كس او را تشويق نكرد.

روزهاي سختي و نااميدي ژول فرا رسيدند. به پاريس رفت و خودش را براي امتحان‌ها آماده كرد. او حق ماندن در پاريس را نداشت و طبق خواسته پدر، مي‌بايست بعد از امتحان‌ها، به نانت باز مي‌گشت.

پاريس تجربه بسيار هيجان‌انگيزي به ژول ورن بخشيد. او بيشتر وقتش را در تئاترهاي اين شهر مي‌گذراند. ژول عاشق پاريس شد و سرانجام توانست پدرش را راضي كند تا در پاريس وارد دانشكده حقوق شود.
اما پي‌ير ورن سخت‌گير، روش خودش را داشت. او ژول را مجبور كرد در پانسيوني با مقررات سفت و سخت اقامت كند.

ژول اشتهاي سيري ناپذيري براي خواندن داشت. او سه روز غذا نخورد تا پول خريد نمايشنامه‌هاي «شكسپير» را فراهم كند.

روزهاي پرماجرايي براي ژول آغاز شده بودند. او با «الكساندر دوماي» پدر (رمان‌نويس فرانسوي؛ 1802- 1870) آشنا شد. اعتماد به نفسي كه دوما در او برانگيخت، شوق نوشتن را بار ديگر در وجود ژول بيدار كرد.

رشته حقوق بر زندگي ژول ورن سنگيني مي‌كرد و او توان مقابله با پدر را نداشت. پس راه آسان‌تر را برگزيد و به درس خواندن ادامه داد. در سال 1850، ژول جوان از رشته حقوق فارغ‌التحصيل شد و به خواسته پدرش عمل كرد.

اما پي‌ير ورن حالا خواسته ديگري داشت. ژول بايد به نانت برمي‌گشت، به عضويت كانون وكلا در مي‌آمد و شغلش را به عنوان وكيل آغاز مي‌كرد! نه! اين بار ژول پاسخي قاطعانه به پدرش داد: «فقط يك حرفه است كه ادامه خواهم داد: نويسندگي!»

او در پاريس ماند و روزهاي پركاري در زندگي‌اش آغاز شد. روزها تدريس مي‌كرد و شب‌ها مي‌نوشت.

در سال‌ 1852، اولين اثرش را منتشر كرد. «پرواز با بالن»؛ اثري موفق كه راه ترقي را براي او باز كرد.
دهم ژانويه 1857 ژول گابريل ورن ، ازدواج كرد و مشكلات مالي او را واداشت تا با حمايت مالي پدرش. وارد بازار بورس شود. اما همچنان به نوشتن، خواندن و سفري كردن ادامه داد: انگلستان، نروژ و اسكانديناوي. ژول مي‌نوشت و سفر مي‌كرد.

در سوم اوت 1861، همزمان با بازگشتش از اسكانديناوي، «ميشل» تنها فرزند ژول ورن، به دنيا آمد. يك سال بعد، رمان «پنج هفته پرواز با بالن» منتشر شد و موقعيت بي‌نظيري براي او رقم زد؛ ابتدا در فرانسه و سپس در همه دنيا.

ژول حالا مي‌توانست بازار بورس را بدون نگراني ترك كند.

آثار جذاب و خارق‌العاده او يكي پس از ديگر منتشر مي‌شدند: « سفر به اعماق زمين، (1864)، «سفربه ماه » (1865)، «بيست‌هزار فرسنگ زير دريا» و ...

ژول، روزبه روز مشهورتر و ثروتمندتر مي‌شد. در سال 1866، يك كشتي خريد و بار ديگر راهي

سفر شد.

روزهاي پرماجرا در زندگي ژول ورن مي‌گذشتند. او سفر مي‌كرد، مي‌نوشت و پير مي‌شد.

در سال 1902، ژول آنقدر پير و بيمار شده بود كه به سختي قلم را در دست نگه مي‌داشت. با اين حال، به نوشتن ادامه داد و 10 كتاب ديگر نوشت.

در 24 مارس 1905، در آغاز بهاري دل انگيز، ژول ورن در سن 77 سالگي درگذشت، در حالي كه بيش از 80 رمان و 15 نمايشنامه بر جاي گذاشت.

پارسینه

وداع گابریل گارسیا مارکز



«گابریل گارسیا مارکز» نویسنده‌ی معاصر، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطانش و شنیدن خبر بیماری‌اش، این متن را به‌عنوان وداع نوشته است. او با رمان اعجاب‌انگیزش به‌نام «صدسال تنهایی» که 5سال نوشتن آن به‌طول انجامید، ‌برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات 1982 در «استکهلم» است‌. از دیگر کتاب‌های او می‌توان به «عشق سال‌های وبا»‌، «ساعت شوم»‌، «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» و یا «ژنرال در مخمصه» اشاره کرد:


- خداوندا! اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم‌‌، نمی‌گذاشتم حتی یک‌روز از آن سپری شود بی‌آن‌که به مردمانی که دوست‌شان دارم‌٬ نگویم که عاشق‌تان هستم و به همه‌ی مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطره‌ی محبت آنان است.

- اگر خداوند، فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من می‌گذارد‌٬ در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسان‌ها نشان می‌دادم در اشتباه‌اند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمی‌توانند عاشق باشند.

- آه خدایا! آنان نمی‌دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند.

- به هر کودکی، دو بال هدیه می‌دادم‌، رهای‌شان می‌کردم تا خود، بال‌گشودن و پرواز را بیاموزند.

- به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه می‌رسد.

- آه انسان‌ها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام.

- من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند در قله‌ی کوه زندگی کنند، بی‌آن‌که به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند.

- چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین‌بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر می‌فشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

- دریافته‌ام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.

- کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رؤیا می‌دیدم چراکه می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشم‌های‌مان را برهم می‌گذاریم، ‌شصت‌ثانیه نور را از دست می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی.

- هنگامی که دیگران می‌ایستادند، من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند، بیدار می‌ماندم.

- هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند٬ گوش فرامی‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی‌بردم.

- اگر خداوند، ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می‌کردم.

- نخست به خورشید خیره می‌شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.

- خداوندا! اگر دل در سینه‌ام هم‌چنان می‌تپید، تمامی تنفرم را بر تکه‌یخی می‌نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می‌کشیدم.

- با اشک‌هایم، گل‌های سرخ را آبیاری می‌کردم تا زخم خارهای‌شان و بوسه‌ی گلبرگ‌ها‌ی‌شان در اعماق جانم ریشه زند.

- من از شما بسی چیزها آموخته‌ام و اما چه حاصل که وقتی این‌ها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود.

گردآوری: منصوره آرام‌فرد

کارشناس‌ارشد روان‌شناسی



عشق به مردم و مردمدوستي ، انسان را به خدا نزديك مي سازد (ویکتور هوگو )

ویکتور هوگو

موضوع : مشاهیر

امروز زادروز نويسنده و شاعر شهير فرانسه ويكتور هوگو است كه 26 فوريه1802 به دنيا آمد و 23 ماه مه 1885پس از 83 سال زندگي در گذشت.

علاقه مردم به هوگو به قدري بود كه در مراسم تدفين او بيش از دو ميليون نفر شركت كردند كه تا آن زمان در تاريخ جهان بي سابقه بود. با حسابي كه كرده اند ، هوگو در طول عمر خود هر روز 100 سطر نثر و 20 سطر نظم نوشته است. معروفترين داستانهاي او « گوژ پشت نتردام » و « بينوايان » هستند كه هنوز تجديد چاپ مي شوند و به همه زبانهاي جهان ترجمه شده اند.
هوگو افكار فلسفي ــ اجتماعي خود را درقالب داستان منعكس مي ساخت. ساده زيستن و شاد بودن را تشويق مي كرد و اندوه و بينوائي را شايسته انسان نمي دانست. وي مشكلات اجنماعي و سياسي پس از انقلاب را درك و منعكس كرده است..

 هوگو در بينوايان نوشته است كه عشق به مردم و مردمدوستي ، انسان را به خدا نزديك مي سازد. هوگو از دوستداران ناپلئون بود.

منبع