داستان کنسرت و...

 

جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند ٬ صدای تشویق قطع نمیشد .

با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود .

پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد

همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار ٬ جلوی در ایستاده بود و می نواخت تا توجه مردم را جلب کند ولی فقط چند سکه جمع کرده بود .

چیز هایی برای به یاد داشتن

به خاطر داشته باشیم که :

عمر کوتاه است، رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.

راه ما هموار است، آن را پیچیده نکنیم .

نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است، به سادگی آنها را از دست ندهیم.

سخن گفتن سهل است، گوش کردن را تمرین کنیم.

طبیعت پر از لطف است، نامهربانی نکنیم.

زندگی آسان است، آن را مشکل نکنیم.

دنیا پر از زیبائیست، چشمانمان را به سادگی نبندیم.

رسیدن به آرزوها آسان است، راه سخت تر را نرويم.

دل سپردن آسان است، به سادگی دل نکنیم.

عاشقی زیباست، وفا را همراه سازیم.

با یکدیگر بودن آرامش بخش است، از کینه و کدورت چشم پوشی کنیم.

فردا نزدیک است، برنامه ریزی کنیم.

خدا به فکر ماست، او را باور کنیم.

خدا در کنار ماست، او را در تمام مراحل زندگی همراه سازیم.

معصومین مهربان هستند، از آنها شفاعت بخواهیم.

شعری از فریدون مشیری

 

همه می پرسند

چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در همهمه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر، هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها، تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

حکایت مرد علیل و خانوده اش

 

مردی جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:

" ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

مرد تبسمی کرد وگفت: " حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح مرا دید و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "

مرد این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : " راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود ! "

وبگردی : براي خودت حساب عشق باز کن

وبلاگ امیدواری

امروز چه کار پيش پا افتاده‌اي از تو بر مي‌آيد تا رابطه‌ات را با افرادي که برايت ارزشمندند عميق‌تر کني؟

چه لطفي مي‌تواني در حق ديگران انجام دهي تا روز آن‌ها را کمي ‌بهتر سازي؟ همدردي بيشتر با ديگران حال و هواي خودت را هم بهتر مي‌کند.

"کارهاي فوق‌العاده اصلا وجود خارجي ندارند، صرفا کارهاي جزئي که توأم با عشق فراوان باشد فوق‌العاده هستند."

براي اينکه محبت را تمرين کني براي خودت حساب عشق باز کن. هر روز با انجام کاري پيش پا افتاده براي اطرافيان خود لذت را براي آن‌ها به ارمغان بياور. مي‌تواني از اين کار شروع کني: براي صميمي‌ترين دوستت کتاب مورد علاقه‌ي خودت را بفرست.

همان کارهاي جزئي هستند که اهميت دارند. لطف و محبت ساده‌ي روزانه بيشتر از حساب بانکي به زندگي‌ات لذت و شادي مي‌بخشد. امرسون چه قدر شيوا گفته است :"بدون قلبي غني، ثروت مثل گدايي بدقيافه است." يا تولستوي گفته است: "براي به دست آوردن شادي بايد مثل عنکبوت تاري از عشق تنيد تا همه در آن به دام بيفتند."

داستان عاشقانه و زیبا

 

زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.

زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم

مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!

زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم

مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري

زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني

مرد جوان: مرا محکم بگير

زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟

مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت

مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و اين است عشق واقعي. عشقي زيبا

ما  حکمت رفتار خدا با ما

 

بياموزيم :

وقتی خدا تو رو سمت یه پرتگاه هدایت می کنه ۲ هدف داره :

یا می خواد از پشت بگیرتت

یا پرواز یادت بده...

داستان عقاب و حکایت ماو فکر ما

 

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام می داد که مرغ ها می کردند،؛برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد.

سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.او با شکوه تمام،با یک جزیی بال های طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: ((این یک عقاب است.سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.))

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد.زیرا فکر می کرد یک مرغ است.

حکایت شاعر در مجلس

 

شاعري را به مجلسي دعوت كردند و خواستند كه به ساحت اديبانه اش احترامي بگذارند.

 لذا بزرگ مجلس از او خواست شعري را در جمع بخواند كه جمع را فيض ببخشد.

شاعر گفت : جديد باشد يا قديم ؟ گفتند از شعرهاي جديد استاد. گفت : شعر نو باشد يا قافيه دار ؟ گفتند: قافيه دار. پرسيد : غزل باشد يا مثنوي ؟ گفتند غزل. پرسيد : عارفانه باشد يا معمولي ؟ گفتند : براي امروز كافيست !

حکایت ملا :نشانه حماقت

يه بار ملا مرد حكيمي رو مي بينه و بهش مي گه يه نصيحت به من ياد بده.

مرد حكيم مي گه:

داشتن ريش دراز و سر كوچك نشانه حماقت است.

ملا گفت : خب بقيه ش ؟ حكيم گفت همين براي ت كافيست. القصه ملا به خونه مي رسه و وقتي خودشو تو آينه مي بينه ، مي فهمه كه اي دل غافل منظور حكيم خود ملا بوده ! خلاصه مياد و ريششو روي يه شمع مي گيره تا ريشش كوتاه بشه و شبيه احمقها نباشه. يه دفعه همه ي ريش و سبيلش مي سوزه و ملا جراحاتي هم برميداره. ملا فوراً مياد پيش مرد حكيم و مي گه :

آن چه را گفتي تجربه كردم و دريافتم كه حقيقت داره

انعکاس زندگی

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد،

به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی !!!!!

صدایی از دوردست آمد: آ آ آ ی ی ی !!!!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟؟

پاسخ شنید: کی هستی؟؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!!

باز پاسخ شنید: ترسو!!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر

چیزی بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا به تو جواب می دهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما

به دست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد ...

راز دوستی

وبلاگ "پرتگاه"

راز دوستي دانستن آن است که صداقت را به چاپلوسي و صميميت را به لبخندهاي تصنعي ترجيع دهيد.

راز دوستي دانستن آن است. براي يافتن دوستان صميمي‌ بايد اول خودت يک دوست باشي.

راز دوستي در توقع نداشتن از ديگري است. نسبت به ديگران آزاده رفتار کن.

راز دوستي، در قسمت کردن شادي‌ها با ديگران است.

راز دوستي در اين است که بيشتر گوش کني، تا ديگران را وادار به شنيدن کني.

راز دوستي در اين است که در خوشبختي ديگران نه فقط با حرف، بلکه با عمل سهيم باشي.

راز دوستي در دوست داشتن بي‌قيد و شرط ديگران است.

راز دوستي در اين است که دوستانت را همان‌طور که هستند بپذيري و سعي نکني آن‌ها را به دلخواه خودت بازآفريني کني.

راز دوستي در اين است که حالات خوب و بد خود را به ديگران تحميل نکني، اما به آنها فرصت دهي که احساس خود را بيان کنند

راز دوستي در اين است که نيازهاي ديگران را مقدم بر نيازهاي خودت بداني.

راز دوستي در اين است که هرگز اشتياق دوستانت را نسبت به مسائل مختلف تغيير ندهي.

راز دوستي در محترم شمردن است. به حقوق و ديدگاه‌هاي دوستت احترام بگذار.

راز دوستي در اين است که تغيير حالات خود را با خوشرويي و حسن نيت بپذيري

از دنياي مجازي ذهنت خارج شو

وبلاگ مرد موفق

تو در دنياي قشنگي که اطرافيانت برايت ترسيم كرده‌اند زندگي مي‌كني. توقع‌هاي كاذبي كه در خود ايجاد كرده‌اي فقط در حال ساختن توجيه‌هايي هستند كه تو را از انجام كارهاي ديگر باز دارند و اگر اسير اين توقعات شوي، آن وقت است كه آينده خودت را تباه كردي.

بدان دنياي واقعي با دنياي شيرين مجازي كه خود و اطرافيانت برايت ساخته‌اند، كاملا فرق دارد.

همين الان از دنياي مجازي ذهنت خارج شو و پا در دنياي واقعي بگذار و به جاي تجسم وزش باد سردي باد واقعي را حس كن.

زندگي را آن گونه كه هست ببين، نه آن گونه كه مي‌خواهي باشد.

به آينده‌ات فكر كن. آينده واقعي را دست‌هاي تلاشگر تو مي‌سازد و آينده‌ي مجازي را ذهن تو.

از همين امروز به فكر يادگيري مهارتي باش كه بتواني با آن زندگي خود را بهبود ببخشي. شايد تو اولين نباشي، اما مي‌تواني بهترين باشي.

ثانيه‌هايي كه مي‌گذرد را جدي بگير و به خودت و آينده‌ات خيانت نكن...

اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»

گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم .

گفتم : « والله این بسی خوش بود

غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش ...

من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.

پرسیدم که این چیست؟

گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) .

وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟

گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟

پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»

گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند

گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »

گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم