“اسعد بن شهروند” را مالیخویا عارض گشت. نزد طبیب رفت و در صف نوبت بنشست. شخصی بیامد و بنشست. شخص دوم بیامد، و شخص سوم و چهارم و پنجم . . . تا چهل شخص، و همه در نوبت. طبیب او را پیش خواند و از حالش پرسید.
شکوه بیاغازید از خواب آشفته دیدن و نیم شبان از خواب جهیدن و باز خفتن و خواب وی بیاشفتن.
طبیب : چه می بینی؟ -در خواب می بینم که بر سر دریا ایستاده ام و قلاب در آب رها کرده. ماهی در قلاب افتد و چون بر می آورم ، نهنگی بالا می جهد و ماهی فرو می بلعد. طبیب گفت: غم نباشد -در خواب می بینم که خانه عالی ساخته اند و خالی رها کرده و چون داخل خواهم شدن، سنگی از کنگره به زیر می آید و پیشانی مرا می شکند.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم که مردی بر سر خوان نشسته و مرغ بریان می کند و به سوی من می اندازد. چون برمی دارم، تکه سنگی است یا چوب بلالی. طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم . . .
-غم نباشد -اسعد زبان گشود که: ای طبیب چگونه غم نباشد؟ و این مالیخویا مرا رنجه می دارد، آنچنانی که خواب و خوراک نمی دانم و شب و روز نمی شناسم. طبیب گفت: غم نباشد. و آنگاه چهل شخص را پیش خواند و گفت: -این اسعد را از حال خود خبر دهید. گفتند: دل قوی دار که آنچه تو در خواب بینی ، ما جمله در بیداری بینیم و هیچ گمان نبریم. اسعد چون این بشنید دانست که هیچ غم نباشد.
ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بریان ، بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ..
درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه ی او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد ، گیوه باشد.
شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم، تا مرا خبر شد، موشان تمام خورده بودند. او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم.
مردی خر گم کرده بود، گرد شهر می گشت و شکر می گفت، گفتند: چرا شکر می کنی؟ گفت : از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روزی بودی که گم شده بودمی..
دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رقفتند. توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد ، گفت : خدایا به شکرانه ی آن که مرا اینجا آوردی، بلبان و بنفشه را از مال خود آزاد کردم. توانگر دوم چون حلقه بگرفت ، گفت : بدین شکرانه، مبارک و سنقر ( دو تن از غلامانش را ) آزاد کردم. مرد فقیر چون حلقه بگرفت، گفت : خدایا تو می دانی که من نه بلبان دارم نه بنفشه نه سنقر و نه مبارک؛ بدین شکرانه، همسرم را از خود به سه طلاق آزاد کردم.
درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست. گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد
ساختمان كتابخانه انگلستان قديمي بود و تعمير آن نيز فايده اي نداشت. قرار بر اين شد كتابخانه جديدي ساخته شود. اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد، كارمندان كتابخانه براي انتقال ميليون ها جلد كتاب دچار مشكلات ديگر شدند.
يك شركت انتقال اثاثيه از دفتر كتابخانه خواست كه براي اين كار سه ميليون و پانصد هزار پوند بپردازد تا اين كار را انجام دهد. اما به دليل فقدان سرمايه كافي، اين درخواست از سوي كتابخانه رد شد. فصل باراني شدن فرا رسيد. اگر كتابها بزودي منتقل نمي شد خسارات سنگين فرهنگي و مادي متوجه كتابخانه مي گرديد. رييس كتابخانه بيشتر نگران شد و بيمار گرديد.
روزي، كارمند جواني از دفتر رييس كتابخانه عبور كرد. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس، بسيار تعجب كرد و از او پرسيد كه چرا اينقدر ناراحت است. رييس كتابخانه مشكل كتابخانه را براي كارمند جوان تشريح كرد، اما برخلاف توقع وي، جوان پاسخ داد: سعي مي كنم مساله را حل كنم. روز ديگر، در همه شبكه هاي تلويزيوني و روزنامه ها آگهي منتشر شد به اين مضمون: همه شهروندان مي توانند به رايگان و بدون محدوديت كتابهاي كتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشاني زير تحويل دهند.
نتيجه اي كه از اين حكايت مي توان گرفت چيست ؟
-هنگام مواجه با مشكلات چه ميزان از نظرات ديگران استفاده مي نماييم؟ -چه ميزان از مشكلات ما مي تواند تسلط افكار و پيش فرض هاي ثابت ما باشد ؟
«فلان کس بر روی آب میرود.» گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود».
گفتند :«فلان کس در هوا پرد.» گفت:«مگسی و زغنهای میپرد.»
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می شود.» شیخ گفت:
«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.»
داستان امروز ما در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است. بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد. از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت. آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند... در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....
یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همهی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی كرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور كه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد.
عینكش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیكه به دنبال عینكش می گشت، یک قطره درشت اشك در چشمهاش خودنمایی می کرد.
همینطور كه عینكش را به دستش میدادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی كرد و گفت: "هی، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانهی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت كه قبلا به یك مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی، با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.
من مارك را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند.
حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم!
امروز یكی از اون روزها بود. من می دیدم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یك مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.
مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیرقابل بحث، بازداشت".
من به همهمه ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درك نكرده بودم ...
هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم و در وجود دیگران بدنبال خدا بگردیم.
"دوستان، فرشته هایی هستند كه شما را بر روی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز كنند."
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز، به تاریخ پیوسته. فردا، رازی است ناگشوده. اما امروز هدیه ایست از جانب خداوند که باید آنرا قدر بدانیم ...
“اسعد
بن شهروند” را مالیخویا عارض گشت. نزد طبیب رفت و در صف نوبت بنشست. شخصی
بیامد و بنشست. شخص دوم بیامد، و شخص سوم و چهارم و پنجم . . . تا چهل
شخص، و همه در نوبت.
طبیب او را پیش خواند و از حالش پرسید.
شکوه بیاغازید از خواب آشفته دیدن و نیم شبان از خواب جهیدن و باز خفتن و خواب وی بیاشفتن.
طبیب : چه می بینی؟
-در خواب می بینم که بر سر دریا ایستاده ام و قلاب در آب رها کرده. ماهی
در قلاب افتد و چون بر می آورم ، نهنگی بالا می جهد و ماهی فرو می بلعد.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم که خانه عالی ساخته اند و خالی رها کرده و چون داخل خواهم شدن، سنگی از کنگره به زیر می آید و پیشانی مرا می شکند.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم که مردی بر سر خوان نشسته و مرغ بریان می کند و به سوی من می اندازد. چون برمی دارم، تکه سنگی است یا چوب بلالی.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم . . .
-غم نباشد
-اسعد زبان گشود که: ای طبیب چگونه غم نباشد؟ و این مالیخویا مرا رنجه می
دارد، آنچنانی که خواب و خوراک نمی دانم و شب و روز نمی شناسم.
طبیب گفت: غم نباشد.
و آنگاه چهل شخص را پیش خواند و گفت:
-این اسعد را از حال خود خبر دهید.
گفتند: دل قوی دار که آنچه تو در خواب بینی ، ما جمله در بیداری بینیم و هیچ گمان نبریم.
اسعد چون این بشنید دانست که هیچ غم نباشد.
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم.
در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم
دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در
بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای
محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است… .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم… ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه
گیری: مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرالثمر است که شما
در جایگاه واقعی و درست خود باشید… پس همیشه از خود بپرسید الان شما در
کجا قرار دارید؟
مردی
به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه
طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری:
«چرا این طوطی اینقدر گران است؟» صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام
تحقیقات علمی و فنی دارد.» مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب
فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی هر كاری را كه
سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن
مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.» و سرانجام مشتری از
طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: « ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه
كاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند.»
شغالى،
چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان
درآمد. طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها زدند.
شغال از
میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را
به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند.
شغالى نرم خوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت :
«اگر به
آنچه بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود مىآمد
و نه نفرت همجنسان خود را بر مىانگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر
و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود
.»
به ميوهفروشي که نزديک شد، دست دختر کوچکش را محکم در دست گرفت و سرعتش را زياد کرد تا او ميوهها را نبيند. ولي همان چند لحظه کافي بود تا خرمالوهايي که زير نور چراغ ميدرخشيد، توجهش را جلب کند...
دخترک با زبان شيرين کودکانه گفت: «خلمالو، خلمالو ...»، مادر او را بغل کرد و دور شد. دخترک گريهکنان با صداي بلند خواستهاش را فرياد ميزد و مادر براي اين که ساکتش کند، اخميکرد و با دست به پشتش زد. دخترک سر روي شانه مادر گذاشت و آرام گرفت. مادر گامهايش را ميشمرد و لحظه شماري ميکرد تا به منزل برسد و بغض فروخوردهاش را آزاد کند...
* بيست ثانيه از چراغ سبز باقي مانده بود و به راحتي ميتوانست چهار راه را رد کند. کميسرعتش را بيشتر کرد تا با خيال راحت از چراغ بگذرد. نزديک چهار راه که شد، ثانيهها داشتند کم ميشدند، چهارده، سيزده، ... ناگهان به جاي دوازده، ثانيه به دو تغيير کرد!
دو، يک ... نميتوانست تصميم بگيرد که ادامه بدهد يا بايستد. آيا با آن سرعت ميتوانست خودرو را متوقف کند؟
داشت تصميم ميگرفت که ... زرد، قرمز، حرکت موتور سوار...
گاهي لازم است به جاي ساختن حصار بين آدمها پلي ميان آنها بسازيم
.
سالها دو برادر با هم در مزرعهاي که از پدرشان به ارث رسيده بود زندگي ميکردند. روزي آنان به خاطر يک سوءتفاهم کوچک با هم جروبحث کردند.
پس از چند هفته سکوت اختلاف آنان زياد شد و از هم جدا شدند. يک روز صبح در خانهي برادر بزرگتر به صدا درآمد.وقتي در را باز کرد مرد نجاري را ديد. نجار گفت:«من چند روزي است که به دنبال کار ميگردم. فکر کردم شايد شما کميخرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد. آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد:«بله،از قضا من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن.آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد. او به طور حتم اين کار را به خاطر کينهاي که از من به دل دارد،انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار مقداري چوب دارم، از تو ميخواهم تا بين مزرعه ي من و برادرم، حصار بکشي تا ديگر اورا نبينم.»
نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازهگيري و اره کردن چوبها. برادر بزرگتر به نجار گفت:«من براي خريد به شهر ميروم، اگر وسيله اي نياز داري،برايت بخرم.» نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود جواب داد:«نه چيزي لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کار نبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟» در همين لحظه برادر کوچکتر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داد.
از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگتر برگشت نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر ازاوخواست تا چندروزي مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولي پلهاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم.»
پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپسها… در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش
به رحم اومده بود، به میز اونها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه
همبرگر دیگه واسشون بخره…
پیرمرد
یک همبرگر، یک چیپس و یک نوشابه سفارش داد… همبرگر رو بهآرومی از توی
پلاستیک در آورد و اون رو با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد… یک
نیمهاش رو برای خودش برداشت و نیمه ی دیگه رو جلوی زنش گذاشت… بعد از
اون، پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپسها رو دونه دونه شمرد و اونها رو
دقیقآ به دو قسمت تقسیم کرد و نصفی از اونها رو جلوی زنش گذاشت و نصفه
دیگه رو جلوی خودش…
پیرمرد یک جرعه از نوشابهای که سفارش داده
بودن رو خورد… پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یک جرعه از نوشابه رو خورد
و بعدش اون رو دقیقآ وسط میز قرار داد… پیرمرد چند گاز کوچک به نصفهی
همبرگر خودش زد… بقیهی افرادی که توی رستوران بودن فقط داشتن اونها رو
نگاه میکردن و به راحتی میشد پچ پچهاشون رو در مورد پیرمرد و پیرزن
شنید: “این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن…طفلکیها پول ندارن واسه خودشون دو
تا همبرگر بخرن…”
پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپسها… در همین حال
بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود، به میز اونها اومد و خیلی
مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگه واسشون بخره… پیرمرد جواب داد:
“نه… ممنون… ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم…”
بعد
از 10 دقیقه، افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن
هنوز لب به غذا نزده… پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می
کرد و فقط هر از وقتی جاش رو با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض میکرد… در
همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و دوباره پیشنهاد داد
که واسشون یه همبرگر دیگه بخره… این بار پیرزن جواب داد: “نه، خیلی ممنون…
ما عادت داریم که همهی چیزها رو با هم شریک بشیم…”
چند دقیقه
بعد، پیرمرد همبرگرش رو کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش با
دستمال بود که دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن -که هنوز
لب به غذا نزده بود- رفت و گفت: “میتونم بپرسم منتظر چی هستید؟”
خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني...
به شيواناي عارف خبر دادند که يکي از شاگردان قديمياش در شهري دور از طريق معرفت دورشده و راه ولگردي را پيشه کرده است. شيوانا چندين هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قديميرسيد. بدون اين که استراحتي کند مستقيما سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در يک محل نامناسب يافت. مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسيد:
تو اينجا چه ميکني دوست قديمي؟!
شاگرد لبخند تلخي زد و شانههايش را بالا انداخت و گفت: من لياقت درسهاي شما را نداشتم استاد!
حق من خيلي بدتر از اينهاست!
شما اين همه راه آمدهايد تا به من چه بگوييد؟
شيوانا تبسميکرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو ميدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگردِ مايوس و نااميد؛ نگاهش را به چشمان شيوانا دوخت و پرسيد: يعني اين همه راه را به خاطر من آمدهايد؟!
شيوانا با اطمينان گفت: البته لياقت تو خيلي بيشتر از اينهاست.
درس امروز اين است: هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قهر کني و هرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت؛ خودت را محکوم کني. به محض اين که خودت با خودت قهر کني ديگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بي اعتنا ميشوي و هر نوع بي حرمتي به جسم و روح خودت را ميپذيري.
هميشه با خودت آشتي باش و هميشه براي جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار ميکنم خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني.
درس امروز من همين است.
شيوانا پيشاني شاگردش را بوسيد و بلافاصله بدون اين که استراحتي کند به سمت دهکده اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمياش وارد مدرسه شده و سراغش را ميگيرد. شيوانا به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تميز و مرتب مقابلش ايستاده است.
شيوانا تبسميکرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: اکنون که با خودت آشتي کردهاي ياد بگير که از خودت طرفداري کني.
به هيچ کس اجازه نده تو را با يادآوري گذشتهات وادار به سرافکندگي کند.
هميشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار ديگران وادارت سازند دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توهين کنند.
خودت اولين نفري باش که در اين دنيا از حيثيت خودت دفاع ميکني. درس امروزت همين است!
اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي ميگيري...
روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند ميدهم که کامروا شوي: اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري. دوم اين که در بهترين بستر جهان بخوابي و سوم اين که در بهترين کاخها و خانههاي جهان زندگي کني...
پسر لقمان گفت: اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من ميتوانم اين کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کميديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که ميخوري طعم بهترين غذاي جهان را ميدهد.
اگر بيشتر کار کني و کميديرتر بخوابي در هر جا که خوابيدهاي احساس ميکني بهترين خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي ميگيري و آن وقت بهترين خانههاي جهان مال توست.
مایکل، راننده اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن ودر مسیرهمیشگی خود شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده و چند نفر هم سوار شدند. در ایستگاه بعدی، مردی با هیکلی درشت، قیافه ای خشن و رفتاری عجیبسوار اتوبوس شد. مرد قوی هیکل در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: تام قوی هیکل پولی نمی ده! و رفت ونشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و رفتاربسیار ملایمی داشت چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد ومرد قوی هیکل سوار اتوبوس مایکل شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد ...
این اتفاق به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید به نحوی با تام برخورد می کرد. برای این منظور چند کلاس بدنسازی، کاراته وجودو ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. روز موعود وقتی تام قوی هیکل سوار اتوبوس شد و جمله همیشگی اش را تکرار کرد، مایکل ایستاد، به اوزل زد و فریاد زد: برای چی؟
تام با چهره ای متعجب و ترسان گفت: چون من کارت استفاده رایگان دارم.
شرح حکایت: پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مساله، ابتدا مطمئن شویم که آیا اصلا مسئله ای وجود دارد یا خیر.
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد ، آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد. روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!!!!
با شادي پريدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گريست و دعا کرد ، خواهرم روي تخت بيمارستان زير سرم اشک شادي ريخت و داداش کوچکم دستم رو بوسيد . پول زيادي بود ، همه بدهي ها رو مي تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگي مون هم بهتر مي شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم، تازه داشتم زندگي با يک کليه رو تجربه مي کردم .
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!" مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
خيلي از ما قبل از آنكه كاملا مطمئن باشيم، در مورد يك شخص يا يك مساله به راحتي قضاوت ميكنيم...
شبي در فرودگاه زني منتظر پرواز بود و هنوز چند ساعتي به زمان پروازش مانده بود. او براي گذراندن وقت به کتابفروشي فرودگاه رفت، کتابي خريد و سپس پاکتي کلوچه خريد و در گوشه اي نشست. او غرق مطالعه کتاب بود که ناگاه متوجه مرد کنار دستي اش شد که بي هيچ شرم و حيايي يکي دوتا از کلوچههاي پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد. زن براي جلوگيري از بروز ناراحتي مساله را ناديده گرفت.
زن به مطالعه کتاب و هراز گاهي خوردن کلوچهها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد. در همين حال او داشت پاکت او را خالي ميکرد. زن با گذشت زمان هر لحظه بيش از پيش خشمگين ميشد. او پيش خود انديشيد:« اگر من آدم خوبي نبودم بي هيچ شک و ترديدي حسابش را کف دستش گذاشته بودم!»
به ازاي هر کلوچهاي که زن از توي پاکت برميداشت، مرد نيز يکي بر ميداشت. وقتي که فقط يک کلوچه داخل پاکت مانده بود زن متحير ماند که چه کند. مرد درحالي که تبسميبر چهرهاش نقش بسته بود، آخرين کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد.
مرد در حالي که نصف کلوچه را به زن تعارف ميکرد، نصف ديگر را در دهانش گذاشت و خورد. زن نصف ديگر را از دست او قاپيد و پيش خود انديشيد:« اين نه تنها دزد است، بلکه بي ادب هم تشريف دارد. عجب! حتي يک تشکر خشک وخالي هم نکرد!»
زن در طول عمرش به خاطر نداشت که اينچنين آزرده خاطر شده باشد، به همين خاطر وقتي که بلندگوي فرودگاه پرواز به مقصد او را اعلام کرد، از ته دل نفس راحتي کشيد. سپس وسايلش را جمع کرد و بي آنکه حتي نيم نگاهي به دزد نمک نشناس بيافکند، راه خود را گرفت و رفت.
زن سوار هواپيما شد و در صندلي خود جا گرفت. سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقي مانده را نيز بخواند و کتاب را تمام کند. همين که دستش را در کيفش برد، از تعجب در جايش ميخکوب شد. پاکت کلوچههايش در مقابل چشمانش بود...
زن با ياس و نااميدي، نالان به خود گفت:« پس پاکت کلوچه مال آن مرد بوده و اين من بودم که از کلوچههاي او ميخوردم!» ديگر براي عذرخواهي دير شده بود...
نقل است مریضی با حالتی زار و درمانده نزد طبیب رفت و به او گفت که بیماری عجیبی به جانش افتاده و هر جای بدنش را که فشار میدهد دردی عظیم و جانکاه او را فرامیگیرد و این درد آنقدر زیاد است که به گریه میافتد. نمیداند دچار چه نفرینی شده است که همه قسمتهای سالم بدنش ناگهان به این روز افتادهاند.
طبیب با تعجب گفت: "این غیرممکن است که همه بخشهای سالم بدن ناگهان از کار بیفتند." مریض با قیافه حق به جانبی گفت: "ببینید حتی وقتی لاله گوشم را هم فشار میدهم باز همان درد جانگداز فرامیرسد و مرا عذاب میدهد!"
طبیب کمی بیمار را معاینه کرد و سپس با خنده گفت: "شما همه جای بدنتان سالم است. مشکل شما این است که انگشت اشاره دست شما شکسته و بههمین دلیل هر وقت آن را روی بخشی از بدن خود، هر جایی که باشد قرار میدهید درد شدیدی را حس میکنید. ای کاش به جای اینکه به جان بدن خودتان بیفتید، انگشت خود را روی سنگ و خاک و در و دیوار میگذاشتید. فورا میفهمیدید که مشکل در کجاست و بیجهت به بخشهای سالم بدن خود شک نمیکردید."
پیام پنهان در این لطیفه تلخ آنقدر روشن است که جای هیچ توضیح اضافهای باقی نمیماند. فقط کافی است به اطراف خود نگاه کنید و به آدمهایی که انسانهای سالم و پاکدامن را بیمار و ناپاک میدانند و به هر جا دست میزنند نشان بیماری و ناپاکی را آنجا میبینند دقت کنید، انگشت اشاره شکسته این افراد را به خوبی خواهید دید.
روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و گفت: اى شيخ! آمدهام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى. شيخ گفت: بازگرد تا فردا ... آن مرد بازگشت. شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه (جعبه) بكردند و سر آن محكم ببستند.
ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت: اى شيخ، آنچه ديروز وعده كردى، امروز به جاى آر.
شيخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر اين حقه باز كنى)). مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت. در خانه صبر نتوانست كرد و با خود گفت: آيا در اين حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشيد نتوانست كه سر حقه باز نكند. چون سر حقه باز كرد، موشى بيرون جست و برفت! مرد، پيش شيخ آمد و گفت: ((اى شيخ! من از تو سر خداى تعالىخواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شيخ گفت: اى درويش! ما موشى در حقه به تو داديم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوييم؟
شیوانا با شاگردانش در بازار راه میرفت. آنجا عدهای جوان را دیدند که همراه پسر کدخدا سربهسر مرد میوهفروشی میگذارند و در جلوی مردم به او دشنام میدهند.
اما مرد میوهفروش چنان رفتار کرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است و چیزی نمیبیند و نمیشنود. اما ناگهان مرد میوهفروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهرهاش ظاهر شود خشک و سرد به پسر کدخدا و جوانها خیره شد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم کار خویش شد.
با این کار پسر کدخدا وحشتزده بقیه رفقایش را جمع کرد و سراسیمه از مقابل مغازه میوهفروش گریخت. شاگردان شیوانا از خونسردی و آرامش میوهفروش حیرت کردند و از شیوانا دلیل صبر و شکیبایی فوقالعاده او و همینطور فرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستانش را پرسیدند. شیوانا با لبخند گفت: "بیایید از خودش بپرسیم!" سپس همراه شاگردان نزد او رفتند و شیوانا گفت: "همراهان من میخواهند بدانند دلیل این همه آرامش و سکوت و بیتفاوتی تو در چیست!؟"
مرد میوهفروش که شیوانا را خوب میشناخت پاسخ داد: "میبینید که پسر کدخدا با اینهاست و من روی حرف و فکر و عمل آنها هیچ نقشی ندارم و علاقهای هم ندارم که نقشی داشته باشم. پس در این مورد کاری از دست من برنمیآید. اما در عوض اختیار فکر و گوش و چشم خودم را که دارم! پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ، چشمم را برای دیدن قیافه آنها کور و گوشم را از شنیدن صدای آنها کر میکنم. وقتی چیزی مقابل خود نمیبینم و صدای مزاحمی نمیشنوم دیگر چرا خودم را به زحمت اندازم و حرمت و ارزش اجتماعی خودم را پایین بیاورم."
شاگردان شیوانا پرسیدند: "پس چرا وقتی به آنها نگاه کردی آنها ساکت شدند و گریختند؟"
مرد میوهفروش گفت: "مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که آنها بودند خیره شدم و چیز باارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد. واقعا هم ندیدم! چون دیدن آنها را برای چشمانم ممنوع کرده بودم. اینکه چرا گریختند را از شیوانا بپرسید!"
و شیوانا با تبسم گفت: "هر انسانی از دیدن چشمهایی که او را نمیبینند احساس حقارت و ترس میکند و دچار سردرگمی میشود. آنها در نگاه مرد میوهفروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوهفروش، بود و نبودشان یکسان است و آنها در عالم او جایی ندارند.
برای همین پا پس کشیدند و گریختند. چرا که متوجه شدند اگر میوهفروش همین شکل نگاه کردنش را ادامه دهد، به بقیه مردم که تماشاچی این صحنه بودند یاد میدهد که چطور آنها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند و این برای پسر کدخدا و جمع همراهش بدترین اتفاقی است که میتواند بیفتد. فراموش نکنید که این آدمها چند دقیقه پیش با دشنام و گستاخی میخواستند آبروی میوهفروش را نزد مردم دهکده ببرند و میوهفروش با ندیدن آنها و نشنیدن صدایشان، همان بلا یعنی بیاعتبار و بیارزش شدن را بر سر خودشان آورد. آنها از بیاعتباری فردای خودشان گریختند