وبلاگ سينرري

به ميوه‌فروشي که نزديک شد، دست دختر کوچکش را محکم در دست گرفت و سرعتش را زياد کرد تا او ميوه‌ها را نبيند. ولي همان چند لحظه کافي بود تا خرمالوهايي که زير نور چراغ مي‌درخشيد، توجهش را جلب کند...

دخترک با زبان شيرين کودکانه گفت: «خلمالو، خلمالو ...»، مادر او را بغل کرد و دور شد. دخترک گريه‌کنان با صداي بلند خواسته‌اش را فرياد مي‌زد و مادر براي اين که ساکتش کند، اخمي‌کرد و با دست به پشتش زد. دخترک سر روي شانه مادر گذاشت و آرام گرفت. مادر گام‌هايش را مي‌شمرد و لحظه شماري مي‌کرد تا به منزل برسد و بغض فروخورده‌اش را آزاد کند...


* بيست ثانيه از چراغ سبز باقي مانده بود و به راحتي مي‌توانست چهار راه را رد کند. کمي‌سرعتش را بيشتر کرد تا با خيال راحت از چراغ بگذرد. نزديک چهار راه که شد، ثانيه‌ها داشتند کم مي‌شدند، چهارده، سيزده، ... ناگهان به جاي دوازده، ثانيه به دو تغيير کرد!


دو، يک ... نمي‌توانست تصميم بگيرد که ادامه بدهد يا بايستد. آيا با آن سرعت مي‌توانست خودرو را متوقف کند؟


داشت تصميم مي‌گرفت که ... زرد، قرمز، حرکت موتور سوار...