حكايت شغال و پر طاووس
شغالى،
چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان
درآمد. طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها زدند.
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند.
شغالى نرم خوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت :
«اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود مىآمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مىانگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود .»
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۱۰/۱۵ ساعت توسط بازخورد
|