موضوع: برای تامل

مطلب برای تامل امروز از وبلاگ قال و قیل  :

راهي است دراز از «دانستن» تا «فهميدن» و «درک کردن». دانستن، نيازمند آموختن است؛ «فهميدن» به «تجربه کردن» نياز دارد. دانستن عمل عقل است اما براي «فهميدن»، به همه «وجود» خود نيازمنديم.

 دانستن، «عقلِ» من را به کار مي‌گيرد؛ فهميدن، «خودِ» من را درگير مي‌کند. هنگام دانستن، من، از موضوع خود فاصله مي‌گيرم و به عنوان تماشاگري بيروني، راحت به تجزيه و تحليل مي‌پردازم. عقل، هميشه خارج از گود است. به همين دليل «درک» نمي‌کند. خودش را «به جاي موضوع» قرار نمي‌دهد. پس راحت است، بي‌دغدغه است، درد ندارد، پس «درک» ندارد.

براي فهميدن و درک کردن بايد وارد گود شد، بايد درگير شد و درد کشيد. آن وقت ديگر البته تو مشاهده‌گري «بي‌طرف نخواهي» بود که بتواني بي‌طرفانه قضاوت کني. آن‌گاه تو «شناسنده‌اي» (فاعلي ـ سوژه‌اي) نخواهي بود که «از بالا»، به تجزيه و تحليل «شناخته» (موضوع ـ ابژه) بپردازي.

ديگر تو خود بخشي از موضوع خواهي بود، ابژه خواهي شد. نه! ديگر نه سوژه‌اي درکار است نه ابژه‌اي. ديگر قضايا به اين راحتي نيست که تو بتواني سوژه ـ ابژه‌اش کني. زندگي است با همه پيچيدگي‌اش، ابهام‌اش رازآلودگي‌اش؛ و تو بايد بماني و «بچشي». شناخت، همين است. نه! شناخت واژه مناسبي نيست. شناختي درکار نيست. شناخت، عملي است که انجام مي‌شود و به اتمام مي‌رسد. اين ديگر شناخت نيست. به‌ترين تعبير براي‌اش همان «زندگي» است. اين، بخشي از زندگي است. يک فرايند است که آغاز و انجام ندارد.

دائم در حالِ «شدن» است. در حال تکامل است. فقط عقل تو را درگير نمي‌کند که بتواني بگويي «شناخت». همه وجودت را به چالش مي‌کشد. در اين چالش، «شناخت» از بقيه اجزاء قابل تفکيک نيست. بنابراين اصلاً شناختي درکار نيست؛ و در عين حال شناخت هم حاصل مي‌شود اما نه از آن‌گونه که عقل مي‌فهمد. چيزي فراتر از آن: ادارک. اين هم واژه خوبي نيست اما بهتر از آن پيدا نمي‌کنم. يا شايد چرا! پيدا کردم: «بزرگ شدن»، «رشد کردن»؛ همان که گفتم: «متکامل شدن». متکامل شدن حاصل اين فرايند است.