چرا هميشه با ديدن بقيه ياد درد و مشكلاي خودمون مي‌افتيم؟


اولين چيزي كه با شنيدن شغل يكي ياد مردم مي‌افته!!!

كارمند بانك

مي توني يه وام واسه ما جور كني؟

مهندس كامپيوتر

 من كامپيوترم ويروسي شده مي‌توني ويندوزم رو عوض كني؟

پزشك عمومي

 مي‌توني براي چهارشنبه كه بچه‌ام نرفته مدرسه يه گواهي بنويسي؟

دندونپزشك

 بيا اين دندون عقل من رو نگاه كن ببين سياه شده بايد بكشمش يا پرش كنم؟

تعميركار ماشين

 اين ماشين من نمي‌دونم چرا هي صداي اضافي مي‌ده، مي‌توني بياي يه نيگا بهش بندازي؟!

بازيگر

واسه كسايي كه ميخوان بازيگر بشن چه نصيحتي داريد؟

مدير يه جايي

مي‌شه واسه اين بهرام ما يه كار جور كني؟

موبايل فروش
آقا اين گوشي 3310 مارو مي‌شه با يهN95 عوض كني؟!

معلم
اين حسن ما يه خورده تو رياضي‌اش بازيگوشي مي‌كنه مي‌شه اين پنج‌شنبه‌ي قبل از امتحان رياضي‌اش شام تشريف بيارين خونه ما سر راه اين اتحادارو هم يه بار براش بگين؟!

نماينده مجلس
اين شهرام ما خيلي پسر گليه مي‌خواد زن بگيره مي‌شه كمك كنيد معافي اين بچه‌رو بگيريم؟!

كارمند سازمان سنجش

سؤالاي كنكور سال بعد رو نداري؟

نويسنده
يه روز بيا سر فرصت قصه زندگيمو برات تعريف كنم كتابش كني!

معمار
اين خونه مون بايد كفش سراميك شه و آشپزخونه‌اش اُپن، فكر مي‌كني چند روزه تموم مي‌كني؟

طلا فروش
الان اوضاع سكه چجورياس؟

اقتصاد‌دان
بالاخره اين بنزين رو مي‌خوان چي‌كار كنن؟ يه سوال ديگه: مي‌دوني اصلاً‌ درآمد نفتي ايران چقده؟

وكيل
من اگه بخوام حضانت بچه‌ام رو بگيرم چي‌كار بايد بكنم؟

روان‌شناس
من الان يه چند وقتيه بچه‌ام شبا جاشو خيس مي‌كنه، روزا هم بينبش‌فعاله، شوهرم هم شيش ماهه خونه نيومده، اين اواخر همه موهاشو كنده بود،‌ خودمم فكر كنم افسردگي گرفتم، مي‌خوام طلاق بگيرم، بعدشم خودكشي،‌سم هم تهيه كردم!!!!حالا چي‌كار مي‌توني برام بكني؟

تايپيست
يه پايان نامه دارم 958 صفحه اصلاً وقت ندارم تايپش كنم،‌ نظر تو چيه؟



عکس ها از فلسفه می گویند !

از پستهای قبلی

انسانها اشرف مخلوقاتند و انقدر بزرگ هستند تا در این دنیای پهناور بی انتها برای خود قفسی نسازند کوچک و بی مقدار و خود را به ان مشغول دارند .هرلحظه زندگی گنجی است.هر ثانیه طلاست برای انان که افق دیدشان به وسعت قدرت درک واقعی انسان است که رسد ادمی به جایی که بجز خدا نبیند .

ادمی بزرگ است چرا که دیدش را می گسترد ذهنش را باز می کند از سختی ها نمی هراسد و  براحتی از چیزی نمی رنجد .

قدرت انسان کم از وسعت دنیای بیکران نیست و این را انسانهای عاشق همیشه ثابت کرده اند،ثابت میکنند و خواهند کرد . .

پس ما دیگر انچنان عاقلانه رفتار نخواهیم کرد که نگران همه چیز باشیم .دیگر هواسمان به همه چیز نخواهد بود و می دانیم که اگر هنرمندانه زندگی نکنیم دیگر جایی در این دنیای بیکران نخواهیم داشت .

ایدل غم این جهان فرسوده    مخور             بیهوده نئی غمان بیهوده     مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید       خوش باش غم بوده و نابوده مخور

تصاویر در ادامه مطلب نگاهی است به دنیا از زاویه ای دیگر 

ادامه نوشته

وقتی هزاران چشم هم کمکی نمی کند .

Land Rover

در لحظه حال زندگي كنيد شاد زيستن خود را به آينده‌اي دور دست موكول نكنيد

وبلاگ "حرف‌هايي براي شاد زيستن"



ميزان آرامش ذهن و كارآيي فردي ما براساس ميزان توانايي ما براي زيستن در لحظه حال مشخص مي‌شود، صرف‌نظر از آنچه ديروز رخ داده است و آنچه فردا ممكن است اتفاق بيفتد. حال جايي است كه شما در آن ايستاده‌ايد. از اين ديدگاه كليد شادي و خرسندي متمركز ساختن ذهن بر لحظه حال است.

يكي از نكات جالب توجه درباره كودكان همين است كه آنها خود را تماما در لحظه حال غرق مي‌كنند. آنها كاملا درگير فعاليت كنوني خود مي‌شوند كه اين فعاليت مي‌تواند نقاشي كشيدن، ساختن يك قصر ماسه‌اي يا كارتون نگاه كردن يا هر چيز ديگر باشد. اما وقتي بزرگ مي‌شويم هنر فكر كردن و نگران بودن را در يك لحظه فرا مي‌گيريم. به مشكلات گذشته و مسائل آينده اجازه تجمع در زمان حال را مي‌دهيم و بدين ترتيب حال را مي‌بازيم.

ما همچنين ياد مي‌گيريم كه لذت و شادي‌هاي خود را به تعويق بيندازيم و همواره به اميد آينده‌اي متفاوت بنشينيم. دانش‌آموز دبيرستاني با خود مي‌گويد كه وقتي مدرسه را تمام كنم و وارد دانشگاه شوم آن وقت ايده‌آل است. وارد دانشگاه مي‌شود و با خود مي‌گويد كه وقتي مدركم را بگيريم ديگر هيچ غمي‌ نخواهم داشت. بالاخره مدركش را هم مي‌گيرد آن وقت است كه مي‌بيند تا وقتي شغل مناسب نداشته باشد نمي‌تواند خوشبخت باشد. كاري اختيار مي‌كند اما هنوز هم نمي‌تواند خوشبخت باشد. با گذشت سال‌هاي پياپي او خوشبختي، شادي و آرامش خود را به تعويق مي‌اندازد و قبل از آنكه به خود اجازه شادي سعادتمندانه دهد، از دنيا مي‌رود. تمام لحظات او صرف نقشه كشيدن براي آينده متفاوتي مي‌شود كه هرگز از راه نمي‌رسد. آيا داستان زندگي شما هم از نوع اين داستان است كه شاد زيستن خود را به آينده‌اي دور دست موكول مي‌كنيد؟

ما به‌جاي آنكه از لحظات امروز زندگي خود لذت ببريم نقشه شادي را براي آينده مي‌كشيم. زيستن در زمان حال بدين معناست كه ما از هر كاري كه در حال انجام آن هستيم به خاطر خود آن لذت ببريم و نه اينكه صرفا به دنبال هدف نهايي آن باشيم. زيستن در حال به معني دلپذير ساختن لحظه جاري به جاي دور انداختن آن است. اين تصميم ماست كه لحظه به لحظه زندگي را واقعا زنده باشيم و لذت ببريم و شادمانه زندگي كنيم.

اين نكته را به خاطر داشته باشيد كه اگر نگراني در ذهن خود داريد، مثلا كار خود را از دست داده‌ايد يا همسرتان شما را ترك كرده است، اين كار ساده‌اي نيست كه ذهن خود را از اين نگراني خالي كنيد و به آرامش برسيد. اما ساده‌ترين راه بهبود وضعيت رواني شما دست به‌عمل بردن، مشغول بودن و مشاركت است. كاري انجام دهيد. هر فعاليتي كه باشد. خلاصه اينكه زمان چيزي جز يك مفهوم انتزاعي در ذهن ما نيست. اين لحظه تنها زماني است كه در اختيار داريم. از اين لحظه چيزي بسازيد، لذت ببريد و زندگي كنيد و به خاطر اتفاقات آينده نفس را در سينه حبس نكنيد.

خودتان را گول نزنيد اگر به آنچه مي‌خواهيد نمي‌رسيد خودتان را محاکمه کنيد



کار سخت تضمين رسيدن به موفقيت نيست، خيلي‌ها با اينکه سال‌ها سخت کار مي‌کنند موفق نمي‌شوند. رسيدن به موفقيت کاريست سخت و ميانبر‌هاي يک شبه هم وجود ندارند.


اگر شما در خانواده‌اي فقير بزرگ شده‌ايد که نتوانسته‌ايد تحصيلات خوبي داشته باشيد يا اينکه اگر معلوليتي داشته باشيد عقب‌تر از بقيه هستيد، جاده‌ي موفقيتتان طولاني‌تر و دشوارتر از ديگران است، اما اين ابدا دليل بر اين نيست که نتوانيد از آنها جلو بزنيد.

وينستون چرچيل مي‌گويد: «موفقيت يعني رفتن از شکستي به شکست ديگر، بدون از دست دادن شوق براي رسيدن به هدف.»

راهي که به موفقيت مي‌رسد مثل يک پل درب و داغونه که اگر هر جاش بايستيد ميافتيد پايين، پس چاره‌اي نداريد جز اينکه هميشه راه برويد، تند يا آرام! بگوييد اگر هنوز زنده‌ام پس هنوز اميدي هست!

شخصا عبارت‌هايي مثل «سرنوشته ديگه…»، «متنفرم» و... را بس کنيد! خودتان را گول نزنيد، شکست‌هايتان را تقصير سرنوشت نيندازيد. درسته، چيز‌هايي در زندگي ما اتفاق مي‌افتند (که به آنها سرنوشت مي‌گوييم) و بر روي مسير زندگي ما تاثير مي‌گذارند، اما دليلي بر نرسيدن ما به هدفمان نيستند.

دقت کرده‌ايد ما خيلي اوقات سختي‌هايي را تحمل مي‌کنيم، چون مي‌دانيم برايمان مفيد خواهند بود؟ مغز انسان حاضر به انجام کاري نمي‌شود، مگر اينکه بداند انجام آن کار برايش خوشي در بر خواهد داشت.

ابتدا يک فرصت موفقيت به دست مي‌آوريم سپس فکر مي‌کنيم که درست استفاده کردن از اين فرصت چقدر برايمان خوشايند خواهد بود سپس تصميم مي‌گيريم رويايمان را با توجه به آن فرصت عملي کنيم، اينجاست که جنگ شروع مي‌شود.

موفقيت براي هر کسي که دنبالش برود دست يافتني است، همه مي‌خواهند موفق باشند اما يک فرق بزرگ بين «خواستن چيزي» و «تلاش براي بدست آوردن چيزي» وجود دارد. شما بايد تلاش کنيد تا بدست آوريد.

يک چيز ديگر که خوبه به ياد بسپاريد اينه که نوع ديدگاه و طرز تفکرتان نسبت به کار، موفقيت و شانس نقش مهمي ‌در رسيدن به آنچه مي‌خواهيد ايفا مي‌کند.

اگر به آنچه مي‌خواهيد نمي‌رسيد اولين کسي که بايد محاکمه کنيد خودتان هستيد!


محبتي كف دستت مي‌گذارم و بعد فرار.....

وبلاگ "لحظه"


بعضي آدم‌ها، آدم فاصله نيستند، از بس که فاصله سرخودند، از بس که خودشان خودشان را يک عالمه راه، دور نگه مي‌دارند. بعضي آدم‌ها، بايد همسايه باشند با همه‌ي آن‌ها که مهرشان به دل‌شان هست. نه که بيابان و خار مغيلان بترساندشان، نه... فقط بايد آن‌قدر نزديک باشند، که ترديدها و اين اندوه که رنگ مي‌اندازد روي همه‌ي شوق رفتن و رسيدن، اصلا وقت نکنند که سر برسند.

بعضي آدم‌ها، گاهي دل‌شان مي‌خواهد بروند دم در خانه‌ي دوست‌شان، زنگ در را بزنند، هديه‌اي، حرف کوچک خنده‌داري، دلگرمي ناچيزي، بگذارند توي گودي دست‌هاي‌شان و بعد آرام مشت‌اش را ببندند، لبخند خل‌خلکي بزنند و زود برگردند، آن‌قدر زود، که تا نرفته‌اند دوست‌شان وقت نکند مشت‌اش را باز کند، که درست و حسابي بفهمد چي به چي بوده.

بعضي آدم‌ها، آدم فاصله نيستند، از بس که ممکن است توي راه پرکردن اين فاصله‌ها، دل‌شان بگويد نرو، و راه نيمه رفته را برگردند. از بس که اين نيمه‌رفتن‌ها را به پاي نرفتن‌شان مي‌نويسند، از بس که کسي خبردار نمي‌شود از آن همه شوقي که تا نيمه زنده مانده و بعد، مرده. از آن دلي که قرص و قايم نشده به اين‌که مي‌تواند برود.

اين شهر، اين دنيا، گاهي از جنس اين آدم‌ها نيست. از جنس هوس کردن جايي، دلتنگي براي دوستي، خانه‌اي و زود، قبل از رسيدن ترديد‌ها، رسيدن به‌ آن.

اين شهر و خيابان‌هاي شلوغش، اين دنيا و راه‌هاي دورش، جاي خوبي نيست گاهي. با اين همه، کي مي‌داند؟ چه کسي مي‌فهمد که اين آدم‌ها چه سر نترسي دارند و براي هر ديدار تازه، هر هديه، هر جمله‌اي که سکوت را بشکند، چه‌قدر، چه‌قدر، در سکوت، مي‌جنگند؟


پرش ممنوع !

ساعت با زنگی پازلی


اگه تونستی بخواب...

این ساعت یک پازل (جورچین) چهار قطعه ای در بالایش دارد که در هنگام زنگ زدن ساعت به هوا پرت شده و در اتاق پراکنده می شوند. حالا برای قطع زنگ باید این چهار تا را پیدا کنید و دوباره سرجای خودشان قرارشان دهید.

حسادت !

تصاویر امروز



تصاویر در ادامه مطلب

ادامه نوشته

عادت هایی برای تقویت حافظه


مراقبت و ارتقا بخشیدن به حافظه کار چندان مشکلی نیست. با کمی تغییر در روش زندگی می توان به نتیجه دلخواه خود دست یافت.

طبق مصاحبه ای انجام شده توسط محققان استرالیایی و انجام تست مربوط به حافظه بلند مدت و کوتاه مدت ، از افرادی که امتیاز بالاتری داشتند ، راجع به  روش و سبک زندگی آنها پرسش شد. عمده ترین عادت های این افراد به قرار زیر بوده است:
  • عدم مصرف نوشیدنی های الکلی
  • تماشای تلویزیون برای مدت کمتر از 1 ساعت در روز
  • خواندن داستان
  • حل جدول
  • خوردن ماهی
  • نوشیدن چای و قهوه
  • مطالعه روزنامه

آدم‌هاي شاد سالمتر می مانند


شادي واقعي كه از درون آدم بجوشد و موجب رضايت دروني شود. امكان بروز بيماري‌ها را تا حد بسيار زيادي كم مي‌كند و توان مقابله با بيماري‌هاي جسمي را افزايش مي‌دهد.


احمد محيط، روانپزشك :
 
تحقيقات متعدد نشان داده است انسان‌هايي كه واقعاً شاد هستند به اين معنا كه واقعاً رضايت دروني و باطني دارند نه اين‌كه در ظاهر و در جمع آدم شادي باشند ولي در درون خود غمگين باشد به علت اينكه استرس كم‌تري دارند، كم‌تر بيمار مي‌شوند.

افرادي كه شادي واقعي دارند، توانشان براي مقابله با استرس‌ها و مشكلات زندگي و بيماري‌ها به مراتب بيش از افرادي است كه واقعاً شاد نيستند البته نمي‌توان اين موضوع را به شكل كلي به همه بيماري‌ها تعميم داد. بروز هر بيماري جسمي، رواني و اجتماعي ممكن است علت مخصوص خود را داشته باشد.

براي بروز بيماري در يك فرد ممكن است يك مجموعه دست‌اندركار باشند اما حس رضايت دروني و شادي واقعي، به اين علت كه استرس را كم مي‌كند احتمال بروز بيماري را كم مي‌كند.

استرس روي يك دسته از بيماري‌ها مانند بيماري‌هاي قلبي و عروقي، بيماري‌هاي گوارشي و برخي بيماري‌هاي عصبي و رواني تأثير مستقيم دارد و حتي در بروز و گسترش برخي از انواع بدخيم سرطان‌ها مؤثر است به همين علت افراد شاد و افرادي كه رضايت دروني دارند به علت استرس كم‌تر، در برابر اين بيماري‌ها كم‌تر آسيب‌پذير هستند.
اين افراد به طور كلي آدم‌هاي آرام‌تري هستند و استرس كم‌تري دارند، به همين علت حتي هنگامي كه بيمار هم مي‌شوند، زودتر بهبود پيدا مي‌كنند.

زندگي با طعم قهوه!



چاره‌اي نيست و زندگي است و بايد قورتش داد و بعد هم خنديد و گفت چه قهوه خوش طعمي! 

به نظرم رابطه خطي مستقيمي ‌بين زندگي و طعم نوشيدني‌ها وجود دارد. در کودکي زندگي شيرين است و کودک هم فقط نوشيدني‌هاي شيرين مي‌نوشد. به تدريج که کودک بزرگ مي‌شود زندگي تلخ و شيرين مي‌شود و نوشيدني‌هاي تلخ مثل قهوه هم يواش يواش راه خود را پيدا مي‌کنند.

ولي نکته اينجاست که همانطور که طعم تلخ قهوه يواش يواش گوارا مي‌شود، آدم هم ياد مي‌گيرد که از زندگي با همه تلخي‌هايش هم لذت ببرد.

نويسنده اين يادداشت آورده است: هرچه زمان بيشتر گذشت و من بر زمان گذشتم و زندگي را بيشتر تجربه کردم طعم گس و تلخ چاي و قهوه برايم قابل تحمل و حتي بيش از آن مطلوب جلوه کرد. چون که طعمش طعم زندگي است. همين است ديگر، بايد قورتش داد و بغض‌ها را هم. چاره‌اي نيست و زندگي است و بايد قورتش داد و بعد هم خنديد و گفت چه قهوه خوش طعمي!

با تقویم چبوب کبریتی روزهای رفته را بسوزان .



آنقدر دچار روزمرگی های زندگی شده ایم که یادمان رفته چطور باید زندگی کرد و کارمان از رساندن روز به شب و شب به روز فراتر نمی رود. خب شاید این تقویم رومیزی تلنگری باشد. می توانیم هر شب یکی از روزهای آن را جدا کنیم و آتش بزنیم تا یادمان بماند چگونه وقتمان را می سوزانیم.



این تقویم رومیزی منحصر به فرد توسط طراح اکراینی «یورک گوتسولاک» طراحی و ساخته شده است. برگه های تشکیل دهنده روزها در این تقویم هر کدام یک چوب کبریت واقعی با قابلیت اشتعال هستند. هر صفحه این تقویم نشان دهنده یک ماه است و در ظاهر همانند یک شانه چوب کبریتی است که هر دندانه اش نشانگر یک روز است. این چوب کبریت ها در محلول مخصوصی خیسانده شده اند و سپس سر آنها با گوگرد پوشانده شده است. بخش آتش زنه این جعبه کبریت (تقویم) هم در ستونهای دو طرف آن قرار دارد.



هر کدام از صفحه های این تقویم 25 سانتیمتر عرض و 12.7 سانتیمتر ارتفاع دارند و توسط یک سیم حلقوی فلزی به قطر 3 سانتیمتر به هم متصل شده اند.و شاید کم اهمیت ترین مورد روش چاپ این تقویم است که با تکتیک چاپ سیلک دو رنگ تولید شده است.

داستان مرد بی جان!!


اولين نيستيم ...!! اما بهترينيم ...!!

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

عکاسی پرندگان توسز Helge Sørensen



 Helge Sørensen دانمارکی علاقه زیادی به زندگی پرندگان دارد تمام تلاشش به تصویر کشیدن زندگی انهاست او کارش را فراتر از هنر دانسته و هدفش را  مستند کردن زندگی این حیوانات می داند  .
کار های او تنها شامل پرندگان و چندین حیوان بزرگتر است . وی علاقه زیادی به جغد و شاهین دارد . کار های او را از سایتش Helge Sørensen - Wildlife Photography  ببینید .

همچنین ببینید

استتار !

با احترام...

خاطرات مردي که زنش به مسافرت رفته بود

از وبلاگ باغبان باشی



شنبه:
زنم براي يک هفته به ديدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتي عالي را خواهيم گذراند. يک هفته تنها . عاليه. اول از همه بايد يک برنامه هفتگي درست و حسابي تنظيم کنم. اينطوري ميدونم که چه ساعتي بايد از خواب بيدار بشم و چه مدتي را در رختخواب و چقدر وقت براي پختن غذا توي آشپزخانه صرف ميکنم. همه چيز را به خوبي محاسبه کرده ام. وقت براي شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خريد کردن و همه روي کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برايم ميماند. چرا زنها آنقدر از دست اين کارهاي جزيي و ساده شکايت دارند. درحالي که به اين راحتي همه را ميشود انجام داد . فقط به يک برنامه ريزي صحيح احتياج است. براي شام هم من و پسرم استيک داريم. پس روميزي قشنگي پهن کردم و بشقابهاي قشنگي چيدم و شمع و يک دسته گل رز روي ميز نهادم تا محيطي صميمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتي نکرده بودم.

يکشنبه: بايد تغييرات مختصري در برنامه ام بدهم. به پسرم متذکر شدم که هرروز جشن نميگيرم و لازم هم نيست که آنقدر ظرف کثيف کنيم چون کسي که بايد ظرفها را بشويد منم نه او! صبح منوجه شدم که آب پرتقال طبيعي چقدر زحمت دارد چون هربار بايد آبميوه گيري را شست بهتر اين است که هر دو روز يکبار آب پرتقال بگيريم که ظرف کمنري بشويم.


دوشنبه: انگار کارهاي خانه بيشتر از آنچه که پيش بيني کرده بودم وقت ميگيرد. راه ديگري بايد پيدا کنم. ازاين پس فقط غذاهاي آماده مصرف ميکنم. اينطوري وقت زيادي در آشپزخانه صرف نميکنم. نبايد که وقت آماده کردن و طبخ غذا بيش از زماني باشد که صرف خوردن آن ميکنيم. اما هنوز يک مشکل باقيست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خيلي پيچيده است. نميدانم اصلا چرا بايد هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالي که شب باز هم توي آن ميخوابيم!!

سه شنبه: ديگر آب پرتقال نميگيرم. ميوه به اين کوچکي و قشنگي چقدر همه جا را کثيف و نامرتب ميکند! زنده باد آب پرتقالهاي آماده و حاضري!! اصلا زنده باد همه غذاهاي حاضري!
کشف اول: امروز بالاخره فهميدم چه جوري از توي تخت بيرون بيايم بدون اينکه لحاف را به هم يزنم. اينطوري فقط صاف و مرتبش ميکنم. البته با کمي تمرين خيلي زود ياد گرفتم. ديگر در تخت غلت هم نميزنم.. پشتم کمي درد گرفته که با يک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاين پس هر روز صورتم را نمي تراشم و وقت گرانبهايم را هدر نميدهم.

کشف دوم: ظرف شستن دارد ديوانه ام ميکند.عجب کار بيخودي است! هربار بشقابهاي تميز را کثيف کنيم و بعد آن را بشوييم.

کشف سوم: فقط هفته اي يکبار جارو ميزنم. براي صبحانه و شام هم سوسيس و کالباس مي خوريم.

چهارشنبه: ديگر آب ميوه نمي خوريم. بسته هاي آب ميوه خيلي سنگينند و حملشان خيلي مشکل است.

کشف ديگر: خوردن سوسيس براي صبحانه عاليست. براي ظهر بد نيست اما براي شام ديگر از حلقم بيرون ميزند. اگر مردي بيش از دو روز سوسيس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد!!

پنجشنبه: اصلا چرا بايد موقع خوابيدن لباسم را بکنم در حالي که فردا صبح باز بايد آن را بپوشم؟!!! ترجيح ميدهم به جاي زماني که صرف اين کار ميکنم کمي استراحت کنم. از پتو هم ديگر استفاده نميکنم تا تختم مرتب بماند.
پسرم همه جا را کثيف کرده . کلي دعوايش کردم. آخر مگر من مستخدم هستم که هي بايد جمع کنم و جارو بزنم؟ عجيب است ! اين همان حرفهايي است که زنم گاهي ميزند!
امروز ديگر بايد ريشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نميخواهد . ديگر دارم عصباني ميشوم. براي صبحانه بايد ميز چيد، چايي درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه اين کارها ديوانه ام ميکند.
براي راحتي کار ديگر شير را با شيشه ، کره و پنير را هم توي لفافش ميخوريم و همه اين کارها را هم کنار ظرفشويي انجام ميدهيم. اينطوري ديگر جمع و جور کردن و ميز چيدن هم نميخواهد!
امروز لثه هايم کمي درد گرفته شايد براي اينکه ميوه هم نميخورم. چون ماشين ندارم و برايم خيلي مشکل است که ميوه بخرم و به خانه بياورم. اميدوارم که عفونت نکرده باشند. عصري زنم زنگ زد که آيا رختها رو شيشه ها را شسته ام؟ خنده عصبي سر دادم انگار که من وقت اين کارها را داشتم!
توي حمام هم افتضاحي شده، لوله گرفته اما مهم نيست من که ديکر دوش نميگيرم!

يک کشف جديد ديگر: من و پسرم با هم غذا ميخوريم. آن هم سر يخچال! البته بايد تند تند بخوريم چون در يخچال را که نميشود مدت زيادي باز گذاشت.

جمعه: من و پسرم در تختمان مانده ايم تا تلويزيون نگاه کنيم. ديدن اينهمه تبليغات مواد غذايي دهانمان را آب انداخته. با خستگي کمي غر و غر ميکنيم. وقتش است که خودم را بشويم و ريشم را بتراشم و موهايم را شانه کنم و غذاي بچه را آماده کنم و ظرفها را بشويم و جابه جا کنم، خريد کنم و بقيه کارها.... ولي واقعا قدرتش را ندارم. سرم گيج ميرود و تار ميبينم. حتي پسرم هم نايي ندارد. به تبعيت از غريزه مان به رستوران رفتيم و يک ساعتي را غذاهايي عالي و خوشمزه در ظروفي متعدد خورديم. قبل از اينکه به هتل برويم و شب را در يک اتاق تميز و مرتب بخوابيم، از خودم مي پرسم آيا هرگز زنم به اين راه حل فکر کرده بود؟  

ساز مخالف

نامه ای از خدا

وبلاگ با اینترنت


بنام خدا
نامه ای از طرف خدا …
امروز صبح که از خواب بیدار
شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف
بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی
که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که
خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر
می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من
بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی
منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک
صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.
خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن
دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با
خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان
می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم
قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت
می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم
نکردی.
تو به خانه رفتی وبه نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای
انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم
تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از
روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر
نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری…باز هم صبورانه
انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه
می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب…،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به
اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً
به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من
همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از
آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو
چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز
منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر،یا گوشه ای از
قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته
باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق
تو…به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟
اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی …  دوست و دوستدارت: خدا

کار گروهی !

روز سخت کاری !

تصاویر امروز

 

تصاویر در ادامه مطلب

ادامه نوشته

غذای شریکی


پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس‌ها… در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود، به میز اون‌ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگه واسشون بخره…

پیرمرد یک همبرگر، یک چیپس و یک نوشابه سفارش داد… همبرگر رو به‌آرومی از توی پلاستیک در آورد و اون رو با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد… یک نیمه‌اش رو برای خودش برداشت و نیمه ی دیگه رو جلوی زنش گذاشت… بعد از اون، پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس‌ها رو دونه دونه شمرد و اون‌ها رو دقیقآ به دو قسمت تقسیم کرد و نصفی از اون‌ها رو جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگه رو جلوی خودش…

پیرمرد یک جرعه از نوشابه‌ای که سفارش داده بودن رو خورد… پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یک جرعه از نوشابه رو خورد و بعدش اون رو دقیقآ وسط میز قرار داد… پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه‌ی همبرگر خودش زد… بقیه‌ی افرادی که توی رستوران بودن فقط داشتن اون‌ها رو نگاه می‌کردن و به راحتی می‌شد پچ پچ‌هاشون رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید: “این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن…طفلکی‌ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن…”

پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس‌ها… در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود، به میز اون‌ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگه واسشون بخره… پیرمرد جواب داد: “نه… ممنون… ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم…”

بعد از 10 دقیقه‌، افرادی که پشت میز‌های کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوز لب به غذا نزده… پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از وقتی جاش رو با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می‌کرد… در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز آن‌ها آمد و دوباره پیشنهاد داد که واسشون یه همبرگر دیگه بخره… این بار پیرزن جواب داد: “نه، خیلی ممنون… ما عادت داریم که همه‌ی چیز‌ها رو با هم شریک بشیم…”

چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش رو کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش با دستمال بود که دوباره مرد جوان به میز آن‌ها آمد و به طرف پیرزن -که هنوز لب به غذا نزده بود- رفت و گفت: “می‌تونم بپرسم منتظر چی هستید؟”

پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت: “دندان!”