ريگ توي كفش
جان، آجودان ستاد ارتش بود. از صبح كه بيرون آمده بود ريگي توي كفشش حس ميكرد.
با جمع كردن پا سعي كرد آن را به گوشهاي براند و ثابت نگه دارد تا در فرصت مناسب، كفش خود را دربياورد و از شر ريگ راحت شود.
سر ظهر عرق از سر و رويش جاري بود. سر انجام وقتش رسيد. پشت سر رئيس ستاد ارتش كنار ستون ايستاد و خم شد كفش را دربياورد.
گلولهاي از بالاي سرش صفير كشيد و مغز رئيس ستاد را به ديوار پاشيد. جان، ريگ را حالا قاب كرده و هر روز ميبوسد.
مری کلارک
همشهری انلاین
+ نوشته شده در ۱۳۸۶/۰۲/۲۹ ساعت توسط بازخورد
|