وبلاگ باران بهاری

امشب سردش شده بود، اما خندان بود...

شال و كلاهي پوشيد

در دلش چيزي بود

از جنس شوق

هيجاني براي طلوعي دوباره

خيره به من نگاه كرد

انگار مي‌خواست بگويد

تو برو

خيلي سردم شده بود

رفتم و از پشت پنجره ساعت‌ها نگاهش كردم

او چه مي‌خواهد بگويد؟

بالاخره صبح شد!

آدم برفي با همان شال و كلاه

و

چهره خندان

و

نگاه خيره

گفت:

اميد بايد داشت، اميد...