امـيـد بـايـد داشــت
وبلاگ باران بهاری
شال و كلاهي پوشيد
در دلش چيزي بود
از جنس شوق
هيجاني براي طلوعي دوباره
خيره به من نگاه كرد
انگار ميخواست بگويد
تو برو
خيلي سردم شده بود
رفتم و از پشت پنجره ساعتها نگاهش كردم
او چه ميخواهد بگويد؟
بالاخره صبح شد!
آدم برفي با همان شال و كلاه
و
چهره خندان
و
نگاه خيره
گفت:
اميد بايد داشت، اميد...
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۱۰/۲۸ ساعت توسط بازخورد
|