كـتـابـخـانـه؛ خـانـهاي واقـعـيتــر
وبلاگ کتابخانه عمومی
كتابخانه خانه دوم من است...
«كافكا در كرانه» اثري است از هاروكي موراكامي نويسنده ژاپني كه تاكنون سه ترجمه از آن در ايران نشر يافته است. بخشهايي از اين رمان و حواث آن در يك كتابخانه عمومي در يكي از شهرهاي ژاپن اتقاق ميافتد كه ميتواند تصويري از كتابخانه، كتابدار و كتاب را در ژاپن ارائه كند.
"تصميم ميگيرم تا غروب در كتابخانهاي بگذرانم. از زمان كودكي از قرائتخانه كتابخانهها خوشم ميآمد. وقتي به مقصد تاكوماتسو راه افتادم اطلاعاتي درباره كتابخانه داخل و دور و بر شهر گرفتم. تصورش را بكنيد، پسر بچهاي كه دلش نميخواهد به خانه برود چندان جايي براي رفتن ندارد. كافي شاپها و سينماها برايش دور از دسترس است. پس ميماند فقط كتابخانهها -و چقدر خوب جايي هستند اينها- نه وروديهاي در كار است و نه كسي از كوره در ميرود و به خودش دردسر ميدهد كه ببيند چرا پسر جواني وارد چنين جايي شده ميشود.
فقط مينشيني و هرچه دلت خواست ميخواني. هميشه بعد از مدرسه سوار دوچرخه ميرفتم كتابخانه عمومي محل. حتي در تعطيلات ميتوانستيد آنجا پيدايم كنيد. هرچه دم دستم ميآمد ميبلعيدم، از رمان گرفته تا زندگينامه و تاريخ. وقتي همه كتابهاي كودكان را خواندم، رفتم سراغ قسمت عموميو كتابهاي بزرگسالان.
شايد خيلي وقتها چيز چنداني از آنها دستگيرم نشد، اما هرچه دستم گرفتم تا صفحه آخر خواندم. هر وقت از خواندن خسته ميشدم، ميرفتم به يكي از غرفههاي شنيداري و با هدفون از موسيقي لذت ميبردم. اصلا موسيقي سرم نميشد، بنابراين فقط ميرفتم سراغ رديف سي ديهايي كه داشتند و همه را يك بار ميشنيدم، اينجوري بود كه دوك الينگنن، بيتلها و لد زپلين را شناختم.
كتابخانه مثل خانه دومم بود. شايد از آنجايي كه در آن زندگي ميكردم خانه واقعيتر بود. من كه هر روز به آنجا ميرفتم، با همه خانمهاي كتابداري كه آنجا كار ميكردند آشنا شدم. اسمم را ميدانستند و هميشه ميگفتند سلام. هرچند من خيلي خجالتي بودم و به ندرت جواب ميدادم."
كتابخانه خانه دوم من است...
«كافكا در كرانه» اثري است از هاروكي موراكامي نويسنده ژاپني كه تاكنون سه ترجمه از آن در ايران نشر يافته است. بخشهايي از اين رمان و حواث آن در يك كتابخانه عمومي در يكي از شهرهاي ژاپن اتقاق ميافتد كه ميتواند تصويري از كتابخانه، كتابدار و كتاب را در ژاپن ارائه كند.
"تصميم ميگيرم تا غروب در كتابخانهاي بگذرانم. از زمان كودكي از قرائتخانه كتابخانهها خوشم ميآمد. وقتي به مقصد تاكوماتسو راه افتادم اطلاعاتي درباره كتابخانه داخل و دور و بر شهر گرفتم. تصورش را بكنيد، پسر بچهاي كه دلش نميخواهد به خانه برود چندان جايي براي رفتن ندارد. كافي شاپها و سينماها برايش دور از دسترس است. پس ميماند فقط كتابخانهها -و چقدر خوب جايي هستند اينها- نه وروديهاي در كار است و نه كسي از كوره در ميرود و به خودش دردسر ميدهد كه ببيند چرا پسر جواني وارد چنين جايي شده ميشود.
فقط مينشيني و هرچه دلت خواست ميخواني. هميشه بعد از مدرسه سوار دوچرخه ميرفتم كتابخانه عمومي محل. حتي در تعطيلات ميتوانستيد آنجا پيدايم كنيد. هرچه دم دستم ميآمد ميبلعيدم، از رمان گرفته تا زندگينامه و تاريخ. وقتي همه كتابهاي كودكان را خواندم، رفتم سراغ قسمت عموميو كتابهاي بزرگسالان.
شايد خيلي وقتها چيز چنداني از آنها دستگيرم نشد، اما هرچه دستم گرفتم تا صفحه آخر خواندم. هر وقت از خواندن خسته ميشدم، ميرفتم به يكي از غرفههاي شنيداري و با هدفون از موسيقي لذت ميبردم. اصلا موسيقي سرم نميشد، بنابراين فقط ميرفتم سراغ رديف سي ديهايي كه داشتند و همه را يك بار ميشنيدم، اينجوري بود كه دوك الينگنن، بيتلها و لد زپلين را شناختم.
كتابخانه مثل خانه دومم بود. شايد از آنجايي كه در آن زندگي ميكردم خانه واقعيتر بود. من كه هر روز به آنجا ميرفتم، با همه خانمهاي كتابداري كه آنجا كار ميكردند آشنا شدم. اسمم را ميدانستند و هميشه ميگفتند سلام. هرچند من خيلي خجالتي بودم و به ندرت جواب ميدادم."
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۱۰/۲۳ ساعت توسط بازخورد
|