وبلاگ دل گویه های من


لحظه‌اى همه چيز را رها كن؛ بايست و با خودت روبرو شو!

زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق هستي.

اين تابلو را به ديوار اتاق مي‌زنى، آن قاليچه را جلوي پلكان مي‌اندازى، راهرو را جارو مي‌كني، مبل‌ها بهم ريخته است. مهمان‌ها دارند مي‌رسند و هنوز لباس عوض نكرده‌اى. در آشپزخانه واويلاست و هنوز هم كارهايت مانده است.

غرق در همين كشمكش‌ها و گرفتاري‌ها و مشغوليات و خيالات مي‌روى و مي‌آيى و مي‌دوى و مي‌پرى كه ناگهان... سر پيچ پلكان جلويت يك آينه است، از آن رد نشو...!

لحظه‌اى همه‌چيز را رها كن

خودت را خلاص كن

بايست و با خودت روبرو شو!

نگاهش كن! خوب نگاهش كن! او را مي‌شناسى؟

دقيقا وراندازش كن، كوشش كن درست بشناسي‌اش، درست به جايش آورى.

فكر كن ببين اين همان است كه مي‌خواستى باشى؟

اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوري تر و مهم‌تر از اينكه همه اين مشغله‌هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و دوشت بريزى و... به او بپردازى و او را درست كنى!

فرصت كم است، مگر عمر آدمي‌ چند هزار سال است؟

چه زود هم مي‌گذرد، مثل صفحات كتابى كه باد ورق مي‌زند؛ آن هم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بيشتر ندارد.