وبلاگ "روزمره‌هاي يک آي بي کلاه

گاهي وقت‌ها يک اتفاق ساده، آدم را به‌هم مي‌ريزد. منظره‌ي جديدي باز مي‌کند براي نگاه کردن. فکر و ذهن را شخم مي‌زند. اصلاً يک کليشه را تبديل مي‌کند به يک حس تازه...

فقط يک ساعت دير کرده بود. هرچه تماس مي‌گرفتم، خانمي‌ که از دل من خبر نداشت، خيلي آرام و خونسرد مي‌گفت "مشترک مورد نظر در دسترس نمي‌باشد". دلواپسي چنگ مي‌زد و همه‌ي درونم را به هم مي‌پيچيد. شيطان را لعنت کردم و نشستم پاي تلويزيون؛ بلکه فکرم کمي ‌آرام شود.

تلويزيون از هفته‌ي دفاع مقدس مي‌گفت. هر شبکه به زبان خودش. نماهنگي که نمي‌دانم از چه شبکه‌اي پخش مي‌شد، تصوير زني را نشان مي‌داد که براي همسرش چمدان مي‌بست. تصوير بعد، زن را نشان مي‌داد که چمدان را مي‌داد دست همسرش. تصوير بعد، زن را نشان مي‌داد که ايستاده بود و به اتوبوسي نگاه مي‌کرد که همسرش را به وسعت "نديدن براي هميشه"، دور مي‌کرد از او...

با خودم فکر کردم يعني مي‌شود؟ يعني يک زن مي‌تواند همه‌ي عشق و وابستگي‌اش را بگذارد توي يک چمدان و بعد دور کند از وجود خودش؟

يادم افتاد به همسران شهيد؛ يادم افتاد به همسران جانبازان؛ يادم افتاد به همسران ايثارگران؛ يادم افتاد به مادر خودم...

يعني اين همه ايثار، اين همه از خودگذشتگي از کجا نشأت مي‌گرفت؟ يعني آدم چطور مي‌رسد به آن‌جا که بتواند از خودش، از عشقش، از آينده‌اش، از زندگي‌اش بگذرد؟ يعني اين همه قوّت قلب، اين همه اطمينان، اين همه استواري از کجا آمده بود؟ يعني چه عشقي، بزرگ‌تر و ملموس‌تر نشسته بود پشت آن عشق، که گذشتن و بريدن را آسان مي‌کرد براي آن آدم‌ها؟

دکمه‌ي ري‌ديال را با نااميدي زدم. تک بوقي شنيدم و بعد صداي آشناي خودش را که سلام مي‌کرد. از ذوقم نمي‌دانستم چه بايد بگويم. گريه‌ام گرفت. نمي‌دانم براي چه؟ شايد براي همه‌ي زن‌هايي که آرامش بعد از شنيدن صداي همسرشان را فروختند به رضايت خداي همسرشان...