دوستش مي خورد و مي خوابيد اما او پله هاي ترقي را يكي يكي و با زحمت بالا مي رفت، به جايي رسيد كه ديگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صداي دوستش را از آن بالا بالاها شنيد:

« ديدي آسانسور ترقي هم وجود داره ؟